داســـــــــتان Dr. Bob دكتر باب
دَكتر باب يكي از دو مؤسس الكلي هاي گمنام است و تاريخ تأسيس جمعيّت ما ، زمان هشياريء او در دهم ژوئن سال 1935 شروع شده است . او در سال 1950 دنيا را بدرود گفت .
دكتر باب در طول دوران هشياري خود ، پيام معتادان گمنام را به بيش از پنجهزار معتاد زن و مرد رسانيد و خدمات پزشكيء خود را برايگان در اختيار آنها گذارد . در طول اين دوران خواهر روحاني « ايگناتيا» كه يكي از نزديكترين دوستان جمعيّت ما است در بيمارستان « سنت توماس » شهر « اكرون » در ايالت « اوهايو» دكتر باب را دست ياري ميكرد .
من در يك دهكدهء كوچك هفت هزار نفري در ايالت « نيوانگلند » بدنيا آمدم ، تا آنجا كه بياد دارم سطح اخلاق منطقهء ما از حدّ معمول بسيار بالاتر بود . هيچگونه مشروبي حتّي آبجو در فروشگاههاي دهكدهء ما پيدا نيمشد مگر در فروشگاه مركزيء دولتي و فقط در صورت متقاعد كردن مسئول فروشگاه به نياز مبرم امكان تهيّهء نيم بطر مشروب وجود داشت و در غير اينصورت مشتري مجبور بود دست خالي و بدون آنچه كه بعدها فهميدم درمان تمام دردهاست فروشگاه را ترك كند . بعضي از مردمانيكه برايشان از « بوستون » و يا « نيويورك » مشروب فرستاده ميشد . از طرف بيشتر اهالي غير اعتماد و نا معقول تلقّي ميشدند . در منطقهء ما هزار كليسا و مدرسه بود و من تحصيلات اوّليّه خود را در آن جا شروع كردم . پدر من به يك كار تخصّصي اشتغال داشت و مرد قادري بود . پدر و مادرم هر دو عضوكليسا بودند و در فعّاليّت هاي آن شركت ميكردند واز لحاظ هوش واستعداد نيز بمراتب ازسطح متوسط اجتماعي بالاتر بودند .
بدبختانه من تنها فرزند خانواده بودم و شايد اين مطلب باعث بوجود آمدن احساس خودخواهي در من ميشد ، احساسي كه رُل مهمّي در شكل گرفتن الكليزم در من بازي كرد.
از زمان كودكي تا دوران دبيرستان تقريباً مجبور بودم بكليسا ، كلاس انجيل يكشنبه صبح ، موعظهء يكشنبه ، كلاس دوشنبه شب و گاه مراسم دعاي عصر چهارشنبه بروم . اين مطالب باعث شدند بالاخره تصميم بگيرم كه هر وقت از زير سلطهء والدينم خارج شوم ، ديگر هرگز قدم به كليسا نگذارم و تا چهل سال بر اين تصميم خود باقي ماندم ، به جز در مواردي كه نرفتن به كليسا ميتوانست بضررم تمام شود .
پس از دبيرستان به مدّت چهارسال به يكي از بهترين دانشكده هاي كشور رفتم . در آنجا مشروب خوردن مانند يك درس اصليء مجزا دنبال ميشد و بنظر ميرسيد كه همه در آن شركت داشتند . من هر روز بيشتر و بيشتر ميخوردم و از آن لذّت فراواني ميبردم و ناراحتيء بدني و ماليء چنداني هم برايم ببار نمي آورد . در صبح روز بعد از مشروب خواري ظاهراً من بهتر از بقيّه قادر بودم دوباره سرپا شوم ، درصورتيكه رفقاي هم پياله ام از بدشانسي و يا شايد خوش شانسي شديداً دچار حالت تهوّع ميشدند . من در تمام دوران زندگيم حتّي يك بار هم سر درد نگرفتم و اين باعث ميشود كه فكر كنم تقريباً از اوّل الكلي بوده ام . بنظر ميرسيد كه تمام زندگيم بدون توجّه به حقوق ، خواسته ها و خواهش هاي ديگران فقط صرف جوابگوئي به اميال خودم ميشد . اين طرز تفكّر در طول زمان به مرور در من شديدتر ميشد . بالاخره دانشگاه را تمام كردم از ديد همكلاسان هم پياله ام فارغ التحصيل برجسته اي بودم امّا رئيس دانشگاه در اين مورد نظر ديگري داشت .
پس از آن بمدّت سه سال شروع به كار براي يك مؤسسهء بزرگ توليدي كردم و در شهرهاي « بوستون » « شيكاگو » و « مونترآل » فروشندهء وسائل راه آهن ، انواع موتورهاي بنزيني و وسائل آن شركت بودم .
در اين سالها تا آن جا كه جيبم اجازه ميداد مشروب ميخوردم و هنوز تقاص چنداني بابت مشروبخواري هايم پس نمي دادم امّا گاه گاهي صبح ها دچار رعشه هاي خفيفي ميشدم . در تمام مدّت سه سال فقط يك نصفه روز كارم بخاطر مشروبخواري بهدر رفت.
حركت بعديء من تحصيل پزشكي بود و در يكي از بزرگترين دانشگاههاي كشور ثبت نام كردم . مشروبخواري را با شدّتي بيشتر از گذشته دنبال ميكردم . از آن جا كه ظرفيّت زيادي براي صرف آب جو داشتم در يكي از گروه هاي مشروبخواري به عضويّت انتخاب شدم و بزودي بصورت يكي از اعضاي ببرجستهء آن درآمدم . بسياري از روزها با آنكه درسم را كاملاً بلد بودم بخاطر رعشه هاي صبحگاهي مجبوربه ترك كلاس ميشدم و به خوابگاه برميگشتم وگاه جرأت داخل شدن به كلاس را نداشتم و ميترسيدم كه مبادا مرا پاي تخته صدا كنند و آبرويم برود .
در بهار سال دوّم دانشكاه وضعيّت من از حالت بد وارد مرحلهء بدتر شد . پس از يكدوره طولاني مشروب خواري به اين نتيجه رسيدم كه نخواهم توانست كلاسهايم را تمام كنم . بنابر اين اثاث خود را جمع كردم و راهيء جنوب شدم تا در دهاتي كه بيكي از دوستانم تعلّق داشت بمدّت يكماه اقامت كنم . پس از آنكه مغزم از حالت غبارآلود بدر آمد متوجّه شدم كه ترك تحصيل كار احمقانه ايست و بهتر است دوباره بمدرسه برگردم بعد از مراجعت به دانشگاه دريافتم كه مسئولين در مورد بازگشت من چندان موافق نيستند. بالاخره پس از گفتگوهاي زياد به من اجازه داده شد بسر كلاس برگردم و در امتحانات شركت كنم كه نتيجه نمراتم بسيار خوب بود امّا مسئولين دانشگاه ازدست من خسته شده بودند و بمن گفتند كه وجودم مايهء دردسر است . سرانجام پس از چانه زدنهاي آزار دهنده موافقت كردند نمرات مرا بدهند و من به يك دانشگاه معروف ديگررفتم . در آنجا وضع مشروبخواريء من آنقدر وخيم شد كه همكلاسانم مجبور شدند به پدرم اطلّاع دهند و او از راه دور باميد سرو ساماندادن بوضع من بديدارم آمد . امّا نتيجه اي نداشت و من همچنان به باده گساري مشغول بودم و خيلي بيشتر ازسالها گذشته مشروبهاي مردافكن ميخوردم.
درست قبل از امتحانات نهائي يك دوره مشروبخواري سفت و سخت راشروع كردم . در سر امتحان آن چنان دستم ميلرزيد كه نميتوانستم قلم را در دست نگاه دارم . حداقل در سه امتحان ورقه ام را كاملاً سفيد تحويل دادم و بالاجبار دوباره كلاسهايم را تجديد كردم . ميدانستم كه اگر خيال فارغ التحصيلي داشته باشم ،بايد كاملاً از مشروبخواري دوري كنم و اينكار را هم كردم و شايستگيء خود را چه ازلحاظ انضباطي و چه درسي در برابر مقامات دانشگاه به ثبوت رساندم .
مؤفقيّت من در نشان دادن قابليّت هايم باعث شد در بيمارستانيكه همه آرزوي كار در آنرا داشتند براي دو سال بعنوان انترن پذيرفته شوم . در اين دو سال من آنچنان سرم شلوغ بود كه بندرت ميتوانستم حتّي پاي خود را ازبيمارستان بيرون بگذارم و نتيجتاً نميتوانستم براي خود گرفتاري درست كنم .
پس از اتمام دوران انترني در جنوب شهر مطبي باز كردم . حال هم پول داشتم و هم وقت و از آنجا كه دچار ناراحتي معده شده بودم ، بزودي دريافتم كه يكي دو گيلاس مشروب ناراحتي معده ام را بر طرف ميكند و بدين ترتيب طولي نكشيد كه زياده رويهاي سابق دوباره شروع شد .
در اين دوران تقاص پس دادن جسمي شديد شروع شد و حداقل دوازده بار داوطلبانه و بامّيد معالجه در آسايشگاهها بستري شدم . حالا بين دهان اژدها و دم عقرب گير كرده بودم اگر مشروب نميخوردم معده ام درد ميگرفت و اگر ميخوردم اعصابم خراب ميشد . پس از سه سال تحمّل اين وضع بالاخره كارم به بيمارستان كشيده شد . در آنجا ميخواستند بمن كمك كنند امّا من يا از رفيقم ميخواستم كه دزدكي برايم مشروب به بيمارستان بياورد و يا الكل بيمارستان را ميدزديدم و بدين ترتيب مرتّباً حالم بدتر ميشد .
بالاخره پدرم مجبور شد از ديار خود دكتري برايم بفرستد و او بطريقي توانست مرا با خود بخانه پدرم ببرد . حدود دوماه طول كشيد تا توانستم از خانه قدم به بيرون بگذارم و دو ماه ديگر هم در آن اطراف بودم و سپس براي از سرگرفتن طبابتم بدفتر خود برگشتم . تصوّر ميكنم كه اين اتّفاق يا حرفهاي دكتر و يا هر دو آنقدر باعث ترس من شده بودند كه تا زمان غدغن شدن مشروب در آمريكا ديگر بآن لب نزدم.
با تصويب شدن تبصره هيجدهم اساسي ( غدغن شدن مشروب در آمريكا سال 1919 ) من احساس امنيّت ميكردم و ميدانستم كه هر كس به تناسب استطاعت خود ميتواند چند بطري يا جعبه مشروب بخرد كه دير يا زود تمام ميشود . در نتيجه حتّي اگر مدّتي هم مشروب ميخوردم دوام آن نميتوانست زياد باشد . در آن زمان هنوزنميدانستم كه مقدارتقريباً نامحدودي مشروب دولتي وجود دارد و اطبإ ميتوانند بدان دسترسي داشته باشند ودر مورد مشروب خانگي هم بعدها متداول شد هيچ اطّلاعي نداشتم . در ابتدإ مشروبخواريم متعادل بود امّا زياد طول نكشيد كه دوباره عادتي را كه قبلاً باعث فلاكتم شده بود از سر گرفتم .
ظرف چند سال بعد ، دو نوع ترس در من فُرم گرفت . يكي ترس از بي خوابي و ديگري ترس از تمام شدن مشروب . با آنكه مرد عاقلي نبودم امّا ميدانستم كه اگر نتوانم چند ساعتي هشيار باشم پولي هم نميتوانم در بياورم و در نتيجه از مشروب هم خبري نيست. بنابراين در بيشتر مواقع با وجود وسوسهء شديد ، از خوردن مشروب در صبح خودداري ميكردم امّا در عوض مقدار زيادي قرص مسكّن براي التهابات و تشنجّاتي كه شديداً آزارم ميدادند مصرف ميكردم گاه تسليم وسوسه صبحگاهي ميشدم كه در آن صورت پس از چند ساعت قابليّت كار كردن را از دست ميدادم . اينكار باعث ميشد كه شانس قاچاق كردن مشروب بخانه ام براي غروب آنروز كمتر شود و نتيجتاً شب نخوابي و عذاب و سپس تشنّجات غير قابل تحمّل صبح را بدنبال داشت . در پانزده سال بعدي من آنقدر حواسم جمع بود كه وقتي مشروب ميخوردم به بيمارستان نروم ، مريض هم بندرت ميپذيرفتم ، گاه در يكي از كلوپهائي كه عضو بودم ، خود را مخفي ميكردم و همينطور عادت كرده بودم با اسم عوضي در هتلها اطاق بگيرم امّا دوستانم معمولاً پيدايم ميكردند و اگر قول ميدادند كه سرزنشم نكنند دوباره بخانه برميگشتم .
وقتي همسرم بعد از ظهرها از منزل بيرون ميرفت ، مخفيانه تعداد زيادي بطري مشروب بخانه ميبردم و آنها را در ذغال داني ، قفسه لباسهاي كثيف ، بالاي سردر ، بالاي تيرهاي سقف و شكافهاي كف زيرزمين پنهان ميكردم و از يخدانهاي قديمي و بشكه هاي كهنه و حتّي منقل خاكستر هم استفاده ميكردم امّا هيچ وقت از مخزن آب مستراح استفاده نكردم زيرا بنظرخيلي آسان ميآمد . بعدها فهميدم كه همسرم مرتباً آنرا بازرسي ميكرد . درروزهاي زمستان كه هوا زود تاريك ميشد ، شيشه هاي بغلي مشروب را داخل دستكش پوستي ميگذاشتم و از محلّ جاسازيم در حياط بطرف ايوان پشت در اطاق پرتاب ميكردم . البته كسيكه مشروب قاچاق برايم ميآورد قبلاً آنرا در زير پله هاي پشت خانه جاسازي ميكرد تا من در فرصت مناسب آنها را بردارم .
گاهي اوقات بطريها را توي جيبم ميگذاشتم امّا همسرم جيبهايم را ميگشت و اين كار مخاطره انگيز شده بود .بعدها براي مدّتي شيشه هاي كوچك چهار « اونسي » را پر از مشروب ميكردم و چندتائي توي جورابم ميگذاشتم و بداخل خانه ميبردم ، اين كار مدّتي خوب پيش رفت تا اينكه من وهمسرم بخانهء دوستي بنام « والاس بيري » ( wallace berry )در «تاگ بوت اني » ( tugboat annie ) دعوت شديم و در آنجا بود كه راز جوراب برملا شد . در مورد داستان بستري شدنم در بيمارستانها و آسايشگاه ها مايل نيستم وقتي صرف كنم .
در ظرف اين مدّت دوستانمان تقريباً بطور كلّي با ما قطع رابطه كرده بودند . بخاطر مست كردنم ، نه بجائي دعوت ميشديم و نه همسرم جرأت دعوت كردن كسي را بخانه داشت . ترس من از شب نخوابي باعث ميشد هر شب مست كنم امّا براي خرج مشروب روز بعد مجبور بودم حداقل تا ساعت چهار بعد از ظهر مشروب نخورم . اين وضع به استثنإ يكي دو وقفه بمدّت هفده سال ادامه پيدا كرد ، پول در آوردن ، مشروب گرفتن و قاچاق آن بمنزل ، مست كردن ، حال خراب صبح روز بعد و مقادير زيادي قرص مسكّن تا بتوانم پول در بياورم و غيره بصورت كابوس وحشتناكي در آمده بود . به همسر ، فرزندان و دوستانم بارها قول داده بودم كه ديگر مشروب نخورم و با آنكه قولم با خلوص نيّت بودامّا حتّي براي يكروز هم دوام نداشت .
براي كسانيكه اهل امتحان راههاي مختلف هستند بهتر است تجربه خو را درمورد آبجو بازگو كنم .وقتي مشروب آزاد شد و آبجو دوباره ببازار آمد تصوّر كردم كه راهم را پيدا كرده ام وميتوانم تا آنجا كه بخواهم آبجو بخورم . فكر ميكردم آبجو ضرري ندارد و هيچكس با آبجو مست نميشود ، در نتيجه با اجازهء همسر خوبم سرداب خانه را از آبجو پُر كردم . مدّت زيادي نگذشت كه مقدار مصرفم به يك جعبه و نيم يعني 36 قوطي در روز رسيد . ظرف دو ماه سي پوند چاق شدم ، قيافه ام مثل خوك شده بود و تنگي نفس ناراحتم ميكرد . بعد متوجّه شدم كه اگر دهان انسان بوي آبجو بدهد ديگران نميتوانند بفهمند كه چه مشروبي خورده است بنابراين شروع به قاطي كردن آبجو با الكل خالص كردم امّا از آنجا كه اين تجربه نتيجهء بسيار بدي داشت آنرا متوقف كردم .
در آن دورانيكه آبجو را امتحان ميكردم با گروهي آشنا شدم كه تعادل ، سلامت وخوشحالي آنها مرا بخود جذب ميكرد . آنها بدون خجالت و با آزادگي صحبت ميكردند ، كاريكه من هرگزقادر به انجام آن نبودم . اينطور بنظر ميرسيد كه اين عدّه در همه مواقع از آرامش برخوردارند و سالمند و ازهمه مهمّتر خوشحال بنظر ميرسيدند امّا من در بيشتر اوقات از خود بشدّت شكّ داشتم و نا آرام بودم . سلامتيم در خطر بود و كاملاً بيچاره شده بودم . احساس ميكردم درآنها چيزي وجود دارد كه در من نيست و آن ميتواند بمن كمك كتند . سپس متوجّه شدم كمبود من روحانيّت است كه برايم چندان جالب نبود امّا فكر ميكردم ضرري هم نميتواند داشته باشد . حدود دوسال ونيم وقت خود را صرف مطالعه در اين زمينه كردم امّا مشروبم را هم هر شب ميخوردم . هر چيزي كه بدستم ميرسيد ميخواندم و با تمام كسانيكه فكر ميكردم چيزي بارشان است صحبت ميكردم .
همسرم بمرور باين جريان علاقمند شد و با آنكه هيچگاه احساس نكردم كه ممكن است دواي درد من باشد امّا علاقه همسرم باعث ميشد كه منهم ادامه دهم . حال چطورهمسرم در آن سالها توانست ايمان و شهامت خود را حفظ كند و ادامه دهد ، من نميدانم امّا در صورتيكه ادامه نداده بود ،ميدانم كه مدّتها پيش مرده بودم . اينطور بنظر ميرسيد كه ما معتادان بنحوي خاصيّت انتخاب بهترين زنهاي دنيارا داريم . حال چرا بايد آنها مورد شكنجه هاي ما قرار گيرند مطلبي است كه من جوابي برايش ندارم .
در همين دوران ، خانمي در بعد از ظهر يكروز شنبه بهمسرم تلفن زد و گفت براي ملاقات با يكي از دوستان او كه احتمال داشت بتواند بمن كمك كند بخانه اش برويم ، آنروز ، روز قبل از روز مادر بود ، من مست و لايعقل بخانه آمده بودم و از قرار گلدان بزرگي را كه با خود داشتم ، روي ميز گذاشته بودم و در طبقه بالا از زور مستي بخواب رفته بودم . روز بعد ، آن خانم دوباره تلفن كرد . با آنكه حال خوبي نداشتم امّا بخاطر ادب ، با ملاقات مؤافقت كردم ولي از همسرم قول گرفتم كه بيشتر از پانزده دقيقه در آنجا نمانيم .
درست ساعت پنج بعدازظهروارد خانه شديم و وقتي بيرون آمديم ساعت يازده و پانزده دقيقه بود . پس از آن دوبار ديگر من با آن مردملاقات كردم و بلافاصله مشروبخواري را متوقف كردم كه تا حدود سه هفته دوام داشت . پس از آن براي چند روزجهت شركت در جلسات انجمني كه عضو آن بودم با قطار به شهر « آتلانتيك »رفتم . در راه تمام ويسكي موجود در رستوران ترن را خوردم و چندين بطري هم قبل از رسيدن به هتل خريدم در آن روز يكشنبه ، تا شب مشروبخوردم و مست و لايعقل بودم . روزدوشنبه تا بعد از شام هشيار ماندم و مشروب نخوردم ، امّا بعد از شام دوباره شروع كردم و تا ميتوانستم در بار هتل مشروب خوردم وپس از آن باطاقم رفتم كه بقيّه بطريها را خالي كنم . سه شنبه از صبح شروع كردم و تا ظهر ديگر سر از پا نمشناختم .براي جلوگيري از آبرو ريزي ، با هتل تسويه حساب كردم و در راه ايستگاه قطار دوباره مقداري مشروب خريدم . درايستگاه مدّتي منتظر قطار شدم امّا اتفاقّات بعد را ديگر بخاطر نمآورم تا آنكه در خانه دوستي كه در نزديكي آنجازندگي ميكرد دوباره بخود آمدم . آن مردم نيكوكار به همسرم خبر داده بودند و همسرم هم دوست تازه يافته ام رابسراغم فرستاد . دوستم مرا بخانه برد و در رختخواب قرار داد و ضمناً چند گيلاس مشروب در آن شب و يك بطري آبجو در صبح روز بعد بمن داد .
آنروز ، دهم جوئن سال 1935 بود كه آخرين مشروبم را خوردم ، اكنون كه اين سطور را مينويسم بيش از چهار سال از آنروز ميگذرد .
سئوالي كه قاعدتاً ممكن است بنظرتان برسد اينست كه آن مرد چه گفت و چه كرد كه با آنچه ديگران گفته و كرده بودند تفاوت داشت . بخاطر داشته باشيد كه من در مورد الكُليسم مطالب زيادي خوانده بودم و با بسياري از كسانيكه در مورد آن چيزي ميدانستند و يا فكر ميكردند كه ميدانندصحبت زياد كرده بودم امّا اين مرد سالهاي وحشتناكي را به مشروبخواري گذرانده بود و تمام تجربه هاي ميگساري را در خود داشت و مهمتر از همه با همان وسيله ايكه من سعي در بكار گرفتن آن كرده بودم ، يعني يك طريقهء روحاني ، شفا يافته بود . او در مورد الكليسم اطلاعاتي در اختيارم گذارد كه بدون شكّ مفيد بود امّا مهّمتر ازهر چيز او اوّلين كسي بود كه تا آن زمان با من روبرو شده بود و ميدانست چه ميگويد و سخنانش در مورد بيماريء الكليسم از تجربه هايش سرچشمه ميگرفت ، او جواب تمام سئوالات را داشت و واضح بود كه آنها رااز توي كتاب پيدا نكرده بود .
خلاصي از آن جهنّم لعنتي موهبت بزرگي است . اكنون سالمم و آبروي خود را دوباره بدست آورده ام و از احترام همكارانم برخوردارم . زندگيء خانوادگي ام ايده آل است و كارم با آنكه وضع اقتصاد خراب است ، از اين بهتر نميتواند باشد . من وقت زيادي صرف ميكنم كه آنچه آموخته ام را با طالبان و نيازمندان درميان بگذارم و براي آن چهار دليل دارم :
1 - احساس وظيفه ميكنم .
2 - برايم كار لذّت بخشي است .
3 - با انجام آن بدهيءخود را بكسيكه وقت خود را صرف رسانيدن اين پيام بمن كرد ميپردازم .
4 - هر بار كه آنرا انجام ميدهم قدري بيشتر خود را در برابر لغزش بيمه ميكنم .
بر عكسِ بيشتر افراد جمعيّت ما ، وسوسه مشروب درمن تادوسال ونيم پس از ترك چندان تخفيف پيدا نكرد و تقريباً هميشه آنرا احساس ميكردم امّا هرگز به مرحلهء تسليم نزديك نشد . از اينكه ميديدم دوستانم مشروب ميخورند و من نميتوانم ، شديداً رنج ميبردم امّا خود را عادت دادم و بمرور پذيرفتم كه زماني منهم از يك چنين امتيازي برخوردار بوده ام امّا در اثر سوءِ استفاده شديد ، اين امتياز از من پس گرفته شده است . بنابراين لزومي ندارد در اين مورد داد وهوار كنم زيرا هيچكس مسئول آن نيست و هيچ وقت كسي سعي نكرده است با زور مشروب در حلق من بريزد .
اگر شما فكر ميكنيد كه به خدا بي اعتقاديد يا به وجود او شكّ داريد و يا هرگونه غرور روشنفكرانه مانع از آن ميشود كه مطالب اين كتاب را بپذيريد برايتان متاسفم . اگر هنوزتصوّر ميكنيد باندازه كافي وقت داريد كه به تنهائي از پس اين مشكل برآئيد ، بخودتان مربوط است امّا اگر واقعاً وحقيقتاً مايليد اعتيادتان را بكلّي و براي هميشه كنار بگذاريد و حسّ ميكنيد كه بكمك احتياج داريد در آن صورت ماميدانيم كه جوابتان را داريم و اگر نيمي از زحمتي را كه براي بدست آوردن يك گيلاس مشروب صرف ميكنيد ، در اين راه بكار بريد . مسلماً مؤفق ميشويد زيرا پدر آسماني پشتيبان شما خواهد بود .