آیا مشکلات دیگران تبدیل به مشکل شما می‌شود؟آیا زندگی دیگران، زندگی شما را تحت تاثیر قرار می دهد؟اگر پاسخ شما مثبت است، شاید یک "هم‌وابسته" باشید.نمی خواهم گیجتان کنم ولی هم‌وابستگی مفهوم نامعلومی‌دارد زیرا وضعیتی تیره، نامعلوم و غم انگیز است. قضیه علمی و پیچیده که تعریف آن در
یک یا دو جمله دشوار می‌باشد. گاهی هم‌وابستگی پاسخ و واکنش فردی در برابر الکلیسم فرد دیگری می‌باشد و گاهی نهبا این حال یک رشته ی مشترک در تمام تجربیات هم‌وابستگی وجود دارد و آن پاسخ و عکس العمل ما نسبت به اطرافیان و ارتباط با دیگران می‌باشد، چه دائم الخمر باشند، چه طبیعی.
هم‌وابسته کسی است که اجازه دهد رفتار فرد دیگری بر او اثر گذارد و برای کنترل رفتار طرف مقابل خود دچار رنج و عذاب گردد. طرف مقابل ممکن است که یک بچه، بزرگسال، همسر، معشوق، برادر، خواهر، والد، پدر یا مادربزرگ، ارباب رجوع یا بهترین دوست فرد باشد.
با شناخت بیشتر هم‌وابستگی مشخص گردیده، افراد زیادی مبتلا به آن می‌باشند: بزرگسالانی که فرزند افراد الکلی بوده‌اند، افرادی که در کنار بیماران روانی زندگی می‌کنند. کسانیکه در ارتباط با بیماران بسیار مزمن بودند و والدینی که فرزندان آنان ناهنجاری رفتاری دارند، حتی الکلی ها و معتادینی که اعتیاد خود را ترک کرده بودند. در ظاهر این دیگران هستند که به هم‌وابسته‌ها وابسته‌اند، ولی واقعیت این است که هم‌وابسته‌ها نیازمند و وابسته به آنها می‌باشند.

برای آشنایی بیشتر با هم‌وابستگی و راه‌های نجات از آن به سطح سوم مراجعه کنید

ما به عنوان فرزند بیگناه خداوند مثل جرقه‌ای برخاسته از هوشیاری و عشق، زندگی راشروع می‌کنیم. اما از آن منبع عظیم جدا می‌شویم و هویت خودمان را به مثابه بخشی از آن نیروی ملکوتی فراموش می‌کنیم. ما در خانواده و جامعه‌ای آزرده و بهبود نیافته از کودکان بزرگسال زاده می‌شویم. ترس از طرد شدن از طرف والدین یا از طرف دیگر افراد مهم در زندگی مان موجب می‌شود رنج و درد و بی کفایتی را که آنها از خود منعکس می‌سازند، درونی کنیم و آن را جزیی از خود بدانیم. ما به طور مداوم در حال تجربه ی تحقیر شدن و بی ارزش دانستن زندگی درونی و منحصر به فردمان از سوی آنان هستیم و از این روی از داشتن این زندگی درونی بطور زهرآگینی (غیرضروری و آسیب زننده) خجالت می کشیم و شرمنده می‌شویم. به دلیل این درد کوبنده و عظیم ناشی از ترس و خجالت خود حقیقی ما پنهان میشود. در نتیجه ما احساس تهی بودن و پوچ بودن می‌کنیم. ما از ترس طرد شدن، ترس از این که مردم مارا ترک کنند و تنها بمانیم رفتارهای نامناسب دیگران را به طرز بیمارگونه‌ای تحمل می‌کنیم.
در اصل و در ابتدا هم‌وابستگی در توصیف فرد یا افرادی استفاده می‌شود که زندگیشان درگیر و تحت تاثیر فردی معتاد می باشد. مشاهده شده همسر، فرزند، و یا هر نوع وابسته ی فرد معتاد نمی تواند در زندگی خود به الگوی صحیحی در برخورد و کنار آمدن با مشکلاتی که اعتیاد شخص دیگری ایجاد کرده، دست یابد. متخصصین از قدیم پی برده‌اند افرادی که از نزدیک درگیر معتادین می‌باشند، دچار اختلالات خاصی می‌شوند. افراد غیرالکلی و غیرمعتادی که ارتباط نزدیکی با فرد معتاد دارند حالات جسمی، ذهنی، احساسی و روحی شبیه به الکلیسم را از خود نشان می‌دهند،  هم‌وابسته می‌باشند و شاید قبل از اعتیاد نیز درگیر این قضیه بوده‌اند و بدین ترتیب هر روز بر تعداد هم‌وابسته‌ها افزوده می‌شود.
زمانی که فرد هم‌وابسته ارتباط خود را با شخص مبتلا قطع می‌کند غالباً درگیر فرد پردردسرتری  می‌شود. به نظر می‌رسد این رفتارهای هم‌وابستگی گونه ظاهراً جزئی از عادات رفتاری این افراد در زندگی می‌شود. ظاهراً قوانین خاموش و نوشته نشده‌ای در این خانواده ها وجود دارد. این قوانین بحث و گفتگو درباره مشکلات، ابراز صریح احساسات، روابط صادقانه و بی‌واسطه، انتظارات واقع بینانه از جمله انسان بودن، انتقادپذیری به جای خودخواهی و عیب جویی، اعتماد به خود و به دیگران و تفریح و سرگرمی را منع می‌کنند. این قواعد در خانواده هایی که یکی از اعضای آن دچار الکلیسم است  به چشم می خورد.
هم‌وابستگی ارتباط دارد با اینکه  تا چه‌اندازه اجازه می‌دهیم رفتاردیگران برما اثر بگذارد و تا چه میزان سعی می‌کنیم بر رفتار دیگران تاثیر بگذاریم: آزار دادن، کنترل کردن، کمک‌ها و حمایت‌های آزاردهنده، احساس خشم و گناه شدید، وابستگی بیش از حد به افرادی خاص، توجه و تمرکز بر روی دیگران،  مشکلات اجتماعی و در نهایت اسارت در گردباد غم و اندوه را به دنبال دارد. هم‌وابسته‌ها افراد تاثیر پذیری هستند که در مقابل مسایل خود یا  مشکلات، درد و رنج، زندگی و رفتار دیگران  بیش یا کمتر از حد طبیعی عکس‌العمل نشان می‌دهند. کانون تمرکز آنها شخص یا موضوعی غیر از خودشان است.
هم‌وابسته‌ها حامی و ناجی هستند. آن‌ها نجات می‌دهند و به فریاد آدم ها می‌رسند. سپس زجر می‌دهند و دست آخر قربانی می‌شوند.
(توضیحات کامل در مورد این چرخه ناراحت کننده را در سطح سوم بخوانید)
رهایی از هم‌وابستگی یعنی یاد بگیریم چگونه بدون دیوانه شدن دوست داشته باشیم و در فکر دیگران باشیم، از برپا کردن آشوب در ذهن و محیط پیرامونی خود دست برداریم، بدون نگرانی و وسواس آدم ها را دوست داشته باشیم و در راستای مشکلات خود تصمیمات صحیحی اتخاذ کنیم، آزادانه دیگران را دوست بداریم، آن گونه که به نفع آن‌ها باشد و خود نیز صدمه و آسیب نبینیم.
ما مجبور نیستیم مبنای ارزش و لیاقت خود را بر بازتاب و انعکاس رفتار دیگران قرار دهیم، اگر کسی که دوستش داریم رفتار بی‌جا و نامناسبی اختیار کند، آشفته، گیج و پریشان شویم، همچنین از همه چیز رنجیده خاطر شویم. برای مثال گفتن این جمله: "اگر مرا دوست داشتی مشروب نمی‌خوردی" به یک فرد دائم الخمر درست مثل این است که به بیماری که مبتلا به ذات الریه شده است بگویید "اگر مرا دوست داشتی سرفه نمی‌کردی" بیماری که مبتلا به ذات الریه شده، تا زمانی که کاملاً معالجه نشود سرفه می‌کند. افراد الکلی و معتاد نیز تا زمانی که مداوا نشوند، به کارشان ادامه می‌دهند. آنها نمی‌گویند که شمارا دوست ندارند بلکه با اعمالشان در واقع می‌گویند که خودشان را دوست ندارند.
ما مجبور نیستیم عکس‌العمل نشان دهیم. ما حق انتخاب و اختیار داریم و این لذت ناشی از رهایی از شر "هم‌وابستگی" است و هربار که حق انتخاب خود را در مورد اینکه می خواهیم عمل کنیم، فکر کنیم، احساس کنیم و رفتار کنیم تمرین می‌کنیم در نتیجه حال بهتری پیدا می‌کنیم.
درباره‌ی احساسات خود حرف بزنید و مسئولیت آنها را به عهده بگیرید. به احساسات خود توجه کنید آن‌ها را احساس کنید. هیچ کس شما را وادار نکرده چنین حسی داشته باشید. بعضی از ما در نتیجه زندگی با والدی الکلی یا معتاد یا مشکلات خانوادگی دیگر حامی بودن را از کودکی آموخته‌ایم و تصمیم گرفته‌ایم برای ابقا خود به بهترین نحوی که می‌توانستیم با به عهده گرفتن بار مسئولیت دیگران عمل کنیم. نگهداری و مراقبت از کودکان به معنی این حمایت بیمارگونه نیست، بلکه نوعی مسئولیت واقعی و عملی است ولی اگر مادر یا فرد مراقب از خودش هم مراقبت نکند و وجود خود را نادیده بگیرد، ممکن است کسالت و غم هم‌وابستگی آرام آرام به سراغش بیاید.
حمایت از اطرافیان در حد طبیعی صفت پسندیده‌ای است، ولی مجبور نیستیم تمامی انرژی خود را صرف دیگران کنیم؛ بد نیست کمی از آن را برای خود حفظ کنیم.
اگر به هیچ وجه در مورد کاری که در حال انجام دادن آن هستید، احساس خوبی ندارید، پس بهتراست از انجام آن صرف نظر کنید (مهم نیست که‌این کار چقدر خیرخواهانه به نظر می‌رسد).
حمایت از افرادی که از وجود ما سوء استفاده می‌کنند تا مسئولیتهای خود را زیر پا بگذارند، اشتباهی بیش نیست، هم آنها صدمه می‌بینند، هم ما. فاصله میان کمک کردن و صدمه زدن به دیگران، حمایت سازنده و مفید و حمایت تخریب کننده خط باریکی بیش نیست و ما باید تفاوت این دو را تشخیص بدهیم.
روایتی میان هم‌وابسته‌ها رایج است که برایتان نقل می‌کنم:
آیا در مورد زنی که یک قورباغه را بوسید چیزی شنیده‌اید؟ او امیدوار بود که قورباغه تبدیل به یک شاهزاده بشود اما چنین اتفاقی رخ نداد و خود او تبدیل به یک قورباغه شد.
بسیاری از هم‌وابسته‌ها علاقه دارند قورباغه ها را ببوسند.افراد معتاد یا الکلی وعده وعیدهای شیرینی می‌دهند. اهمیتی ندارد که رنج و درد و اندوه و دلواپسی به همراه دارند، کلماتی که به زبان می آورند پسندیده و نیکو به نظر می‌رسد. اگر با خصوصیات هم‌وابسته خود مقابله نکنیم، احتمالاً به جذب قورباغه ها شدن و بوسیدن آن‌ها ادامه خواهیم داد و حتی اگر با هم‌وابستگی خود مقابله کنیم شاید هنوز گرایش و تمایلی نسبت به قورباغه ها داشته باشیم ولی می‌توانیم یاد بگیریم همراه آن‌ها داخل برکه نپریم.
(برای مطالعه بیشتر در مورد هم‌وابستگی، رهایی از آن، استقلال و وابستگی سالم، حمایت از خود و کسانیکه دوستشان داریم، به سطح سوم مراجعه کنید)

در سطح سوم می‌خوانیم
ترس از طرد شدن و خجالتی بودن زهرآگین
تلاش به منظور پر نمودن پوچی و خلأ از طریق دنیای خارج از خود
واکنش گرایی
وابستگی، استقلال
هم‌وابستگی در مقابل همدردی
وابستگی سالم
وابستگی ناسالم
نوعی وابستگی متناقض
حامی، ناجی
چگونه هم‌وابستگی به بیماریهای جسمی منجر می‌شود
قوانین زهرآگینی که مانع انجام انجام سوگواری می‌شود 
احساس‌های بیان نشده
ارتباط بین هم‌وابستگی و خستگی مزمن
چگونه هم‌وابستگی را تشخیص دهیم
برخی از خصوصیات هم‌وابسته‌ها
هم‌وابستگی قابل درمان است
اجزاء سازنده شخصیت و نقش ها، خصیصه‌ها و اختلالات
زنان
زنان و لحظات ناب
جمع آوری خرده‌های روحتان
ما مجبور نیستیم
رهایی
تولد خویشتن
این بخشها چه شده‌اند؟
آنجا که راه را گم کردید
چگونه رویاهایمان را فراموش کردیم
پرداختن بهای هماهنگی
آزمایش اصالت شخصیت
سفر به سوی کمال
شما کیستید؟
من کیستم؟

 

یافتن خوشبختی در درون خود ساده نیست، دسترسی به آن در جای دیگر ممکن نمی‌باشد.
ما در هر زمان از زندگیمان ممکن است هم‌وابسته شویم. ولی اکثر ما آن را از زمان تولد یاد می‌گیریم. مانند زمان کودکی، هنگامیکه گرفتار تعارضی می‌شویم و یا از دست دادن چیز مطلوبی را تجربه می‌کنیم، آزرده می‌شویم. افرادی که در زندگی ما نقش مهمی را ایفا می‌کنند مانند والدین، معلم‌ها و ... اغلب در چنین مواقعی از ما حمایت نمی‌کنند و به ما اجازه نمی‌دهند که‌این آزردگی را بیان و آشکار کنیم و یا در جهت بهبودی از آن تلاش کنیم. بنابراین ما از این آزردگی‌ها پر و انباشته می‌شویم. پیدایش هم‌وابستگی با سرکوبی نظرات، احساسات و واکنش‌هایمان آغاز می‌شود. در نتیجه ما نشانه‌ها و علامت‌های درونی حساس و حیاتی مان را ارزش زدایی می‌کنیم و در نهایت نسبت به خودمان بی‌توجه می‌شویم. این چنین بی‌توجهی به خود، سبب می‌شود که دیگران را بسیار پراهمیت و مهم تصور کنیم و در نتیجه بیشترین توجه را نسبت به آن‌ها داشته باشیم. به دلیل اینکه توجه و حواس خود را بر نیازهای دیگران متمرکز می‌کنیم، رفته رفته نیازهای خود را فراموش می‌کنیم. با این عمل خود حقیقی‌مان را سرکوب و خفه می‌کنیم. معمولاً در اوایل این فرآیند ما راز خانواده را مانند الکلی، معتاد و وسواسی بودن والدین یا غیرمعمولی بودن و کژ کار بودن برخی دیگر از اعضاء خانواده را، انکار می‌کنیم. آشکار شدن چنین اسراری اغلب با احساسات دردناک و هم چنین با بخشی از خود حقیقی مان همراه است، اما برای اینکه آنها را احساس نکنیم، باید سرکوبشان کنیم.
بسیاری از ما در خانواده و محیط هایی ناسالم بزرگ می‌شویم. در چنین مجموعه‌ای نیازهای ما بر آورده نمی‌شود و توانایی بودن به شکل واقعی را به دست نمی‌آوریم. در این فرآیند دو رویداد آشکار رخ می‌دهد.
1-ترس از طرد شدن 2- خجالتی بودن زهرآگین. در حقیقت آنچه طرد می‌شود خود حقیقی ماست.
ترس از طرد شدن و خجالتی بودن زهرآگین
چرا همه مرا طرد خواهند کرد؟ برای اینکه من حتمآ به‌اندازه کافی خوب نیستم. این طرد شدگی مداوم خود حقیقی‌مان، به همراه تعلیم و تربیت مسموم و بی‌کفایتی منعکس شده از سوی والدین و دیگر افراد محیطمان، خجالتی بودن و احساس شرم زهرآگین را در ما تولید می‌کند. بدین ترتیب کم کم خود حقیقی‌مان به اعماق بخش ناخودآگاه روانمان خزیده و پنهان می‌شود. این همان آزردگی و جریحه‌دار شدگی است که ما آن را بیماری کودک بزرگسال می‌نامیم. مثل کودکان ما بسیاری از تشویش‌ها و نگرانی‌ها را تجربه می‌کنیم. یکی از نگرانی‌های مسلط و غالب، پوچی و تهی بودن است. در پس هر چیزی که تجربه می‌کنیم، همیشه‌این احساس تهی بودن و پوچ بودن، یک عذاب همیشه وجود دارد و برای اینکه پر شود و غنی گردد بی تابی میکند و فریاد می‌زند.
تلاش به منظور پر نمودن پوچی و خلأ از طریق دنیای خارج از خود
بنابراین ما برای سفری طولانی به منظور پر کردن این پوچی و خلا آماده می‌شویم. هم زمان خود دروغین یا هم‌وابسته برای تلاش در جهت اداره زندگی ما قدم پیش می گذارد. این ترکیب کودک پنهان شده و خود دروغین یا کاذب که تلاش می‌کنند زندگی ما را بگردانند و پوچی ما را از طریق دنیای خارج پر و غنی سازند؛ اصل قضیه و گره کار هم‌وابستگی است. در تمام مدت خود حقیقی از فرط استیصال تلاش می‌کند که از پناهگاه خود بیرون آید تا ارتباط برقرار کند، تجربه کند، ابراز وجود کند، خلق کند، شادی کند و باشد. این تنش مابین خود حقیقی و خود دروغین، تعارض اصلی در هم‌وابستگی و به عبارتی وضعیت بشر است.
ممکن است سعی کنیم احساس پوچی و تهی بودن خود را از طریق راه‌های بی شمار موجود در دنیای خارج مان یعنی با هر نوع از آدم ها، مکآن‌ها، چیزها، رفتارها وتجربه ها، برطرف کنیم.
ممکن است این وضعیت موجب آن شود که هر یک از چندین پیامد ممکنه دردناک زیر، تجربه شود:
• افسردگی، اضطراب و اختلالات مربوطه
• وابستگی به مواد شیمیایی
• اختلالات مربوط به خوردن
• اعتیاد به رابطه با دیگران
• استرس
• وسواس
و بر اساس سرشت موروثی مان، محیط اطرافمان و دیگر عوامل؛ به طور گسترده و وسیعی ما  یک یا تعداد بیشتری از این پیامدهای دردناک وابسته می‌شویم. اگرچه هم‌وابستگی تنها علت هر یک از این اختلال ها یا وضعیت ها نیست ولی معمولاً علت اصلی و عامل وخیم‌تر شدن فرآیند آغازین و عود اختلال است و از این روی، اهمیت دارد که بهبودی از هم‌وابستگی به مثابه بخش آغازین معالجه هر نوع اختلالی مد نظر قرار گیرد. علت پوچی و تنهایی ما فقط به دو عامل وابسته به هم مربوط می‌شود: اول اینکه خود حقیقی مان در پناهگاه مخفی است و دیگر اینکه به طور تجربی با خداوند در ارتباط نیست.
واکنش گرایی
 مثل درختی کهنه که هیچ بادی نمی لرزاندش، قوی باش. آسان گیر باش
 اکثر افراد هم‌وابسته تاثیرپذیر و واکنش‌گرا می‌باشند. آنها با ترس و اضطراب واکنش نشان می‌دهند.
- عکس العمل نشان می‌دهند زیرا احساس خوبی در مورد خود ندارند.
- عکس العمل نشان می‌دهند زیرا بیشتر مردم درمقابل هر مساله‌ای از خود واکنش نشان می‌دهند.
- عکس العمل نشان می‌دهند زیرا تصور می‌کنند مجبورند عکس العمل نشان دهند. هم‌وابسته‌ها افرادی هستند که پیوسته و با انرژی و تلاش زیاد سعی می‌کنند باعث رخ دادن اتفاقات در مسیر پیش‌بینی شده شوند. آنها سعی می‌کنند کنترل کنند زیرا از کنترل نکردن می‌ترسند.
فراموش نکنیم گاهی افراد ضعیف قدرتمندترین و با تدبیرترین کنترل کننده ها هستند. آنها یاد گرفته‌اند ریسمان تمام آدمهای دنیا را زیر پوشش ترحم و دلسوزی در دست بگیرند.
اینکه سعی می‌کنیم آدمها و مسائلی را که کنترل آنها ربطی به ما ندارد، کنترل کنیم، در واقع کنترل می‌شویم. قدرت تفکر، احساس و عمل بر طبق علاقه و مصلحت خود را از دست می‌دهیم و نه تنها تحت کنترل دیگران بلکه تحت کنترل بیماری هایی از قبیل الکلیسم و قمار بازی و اعتیاد در می‌آییم.
تنها کسی که وظیفه ی کنترل او را به عهده دارید و به شما مربوط می‌شود، خودتان هستید.
اگر او (همسر یا فرزند الکلی، معتاد، بیماری روانی و.....) برای شما مهم است، دلیل محکم‌تری برای رهاسازی است. هنگامی که هرکاری که از دستتان برآمده انجام داده‌اید، زمان رها کردن است.
زیرا آدمها فقط زمانی تغییر می‌کنند که آمادگی لازم را داشته باشند.
وابستگی، استقلال
هم‌وابسته‌ها چه درمانده، چه قوی و راسخ، کودکان ترسو، آسیب پذیر و نیازمندی هستند که مایوسانه در جستجوی محبت و مراقبت دیگران می‌باشند شاید این جمله را از بعضی از زنها شنیده باشید: احساس می‌کنم نمی توانم بدون یک مرد زندگی کنم. بدون یک مرد هیچ چیز نیستم. دیگران را محور زندگی خود قرار دادن یا به عبارتی زندگی خود را در مدار دیگران چرخاندن، ریشه در ناامنی احساسی دارد. هرچه کمتر در وجود خود می یابیم، بیشتر در دیگران جستجو می‌کنیم.
احساس نیاز بیش از حد به دیگران با وجود اعتقادی پنهان و درونی به‌اینکه ما موجوداتی دوست داشتنی نیستیم و این که دیگران هرگز به فکر ما نیستند به تدریج به اعتقادی ثابت تبدیل می‌شود. گاهی فکر می‌کنیم کسی به فکر ما و برطرف کردن نیازهای ما نیست. در حالیکه واقعاً چنین نیست. نیاز ما باعث بسته شدن چشمانمان شده است و مانع می‌شود عشق و علاقه راستین اطرافیان را ببینیم.
گاهی نیز چنان نیاز مبرمی به دیگران داریم که تقریباً به هرکس و ناکسی راضی می‌شویم. مانند بسیاری از افرادی که همسرانی خشن، بی محبت و بی‌مسئولیت دارند و با وجود زندگی دردناک، باز هم به وجود آنها خود را نیازمند حس می‌کنند. اگر دچار عدم امنیت روحی و اعتماد به خود باشیم، در دام وابستگی اسیر می‌شویم.
آن گاه از خاتمه دادن به روابط مرده و مخرب می هراسیم و به دیگران اجازه می‌دهیم همچنان ما را مورد سوء استفاده قرار دهند و این نوع رابطه اصلاً به سود ما نیست.
وابستگی بیش از حد به یک نفر قاتل عشق است. احتیاج بیش از اندازه ما به دیگران باعث دور شدن آنها از ما و خاموش شدن عشقشان نسبت به ما (و باعث وحشتشان از ما) می‌شود.
بسیاری از انسان‌ها بخصوص زن‌ها، از تنها ماندن و مراقبت از خود وحشت دارند. درحالیکه تنهایی بخشی از انسان بودن ما آدمهاست. هیچ عاملی بیشتر از علاقه به یک فرد الکلی، معتاد یا فردی که گرفتار نوعی اختلال روانی است امنیت روحی انسان را مختل نمی‌کند. این اختلالات سبب می‌شوند این افراد را محور زندگی خود قرار دهیم.
حتی سالم ترین افراد نیز بر اثر زندگی با یک فرد الکلی یا معتاد اعتماد به نفس خود را از دست می‌دهند.
در نتیجه نیازهای فرد برآورده نشده باقی می‌مانند و عشق نابود می‌شود. الکلیسم، اعتیاد و...... احساس عدم امنیت روحی در اطرافیان ایجاد می‌کند و آنها را تبدیل به قربانیان بیگناه می‌کند و این افراد نسبت به توانایی خود در مورد مراقبت از خود تردید می‌کنند.
ما توانایی مقابله با هر آن چه زندگی در سر راهمان قرار دهد را داریم و مجبور نیستیم تا این حد به اطرافیان وابسته باشیم و بر خلاف دوقلوهای به هم چسبیده می‌توانیم بدون هیچ شخص خاصی به زندگی خود ادامه دهیم. ما می‌توانیم برای کمتر وابسته بودن تلاش کنیم. چند پیشنهاد:
1- تا جائیکه قادریم از کودکی خود جدا شویم. به تنهایی یا به کمک مشاور و یا دوستان و آشنایانی که توانایی تحلیل دارند نگاهی به دوران کودکی خود بیندازیم و ببینیم که ماجراها و ارتباطات دوران کودکی ما چگونه بر عملکرد امروزمان تاثیر گذاشته و سعی کنیم این مسایل را حل کنیم.
2- کودک وحشت زده، محتاج وآسیب پذیر درون خود را تربیت کنید، تغذیه و نوازشش دهید. برای این کار می‌توانید از کتابها یا کلاس هایی که در زمینه ی (تحلیل رفتار متقابل) یا TA   وجود دارد استفاده کنید.
3- از جستجوی خوشبختی در وجود دیگران دست بکشید.
4- بیاموزیم که به خود وابسته باشیم.
5- به خدا توکل کنیم.
هم‌وابستگی در مقابل همدردی
آیا هرگز با شنیدن داستان زندگی شخصی احساساتی شده‌اید؟ ما همدلی و هیجان مشابهی را در هر دو حالت (هم‌وابستگی) و (همدردی) احساس می‌کنیم. اما در حالت همدردی حقیقی، با همان احساسات و عواطف را حس می‌کنیم ولی حس نمی‌کنیم که مجبوریم عجولانه دست به کار شویم و دیگران را نجات دهیم، مشکلشان را برطرف کنیم یا تلاش کنیم آنها را درمان نماییم. اما همچنان در کنار آنها خواهیم بود تا اگر به هر طریقی خواستند به ما دسترسی داشته باشند. در چنین وضعیتی به‌اندازه کافی در خودمان احساس امنیت می‌کنیم که تلاش نکنیم برای پر کردن خلاء درونیمان از سروسامان دادن به وضعیت آنها استفاده کنیم.
وابستگی سالم
هدف مهم در بهبودی از هم‌وابستگی و برقراری رابطه‌این است که بتوانیم به روش سالمی ضمن حفظ استقلال خود وابسته هم باشیم.
در وابستگی سالم هنگامیکه به دیگران نیاز داریم از آنها در خواست کمک می‌کنیم و کمک آنها را می‌پذیریم. در رابطه‌هایمان احساس ایمنی و امنیت می‌کنیم و اعتماد می‌کنیم. رابطه، رابطه‌ای صمیمی است و هر شخصی درآن واقعی است و صداقت دارد. هر شخص از تمامی جنبه‌های جسمی، روانی، هیجانی و معنوی آگاهی داشته و به آن اهمیت می‌دهد.
این رابطه دو طرفه است و هر دو طرف در آن مشارکت دارند. هر یک دیگری را حمایت و پشتیبانی می‌کند و دیگری را همان‌گونه‌ای که هست می پذیرد. هر دو طرف برای یکدیگر ارزش قائل هستند و به همدیگر احترام می‌گذارند.
وابستگی سالم به معنای انعطاف‌پذیری و داشتن حد و مرزهای سالم هم هست. طرفین فریبکار نیستند. آنها خواسته‌هایشان را برای رفع نیازها و دریافت حمایت روشن و مستقیم مشخص می‌کنند.
وابستگی ناسالم
هم‌وابستگان فعال در درخواست کمک کردن و پذیرفتن آن مشکل دارند. ممکن است آنها در گذشته بارها درخواست کمک کرده‌اند و کمک مناسب دریافت نکرده‌اند و آسیب دیده‌اند و بنابراین در اعتماد کردن دچار مشکل هستند.
رابطه‌ی هم‌وابسته نه رابطه‌ای برابر است نه دو طرفه. در این رابطه تنها یکی به دیگران خدمت ارائه می‌دهد یا اینکه هیچ یک به دیگری خدمت نمی‌کند. غالباً یکی از این دو حالت در رابطه‌ی هم‌وابسته وجود دارد. بیش از اندازه به برآوردن نیازهای دیگران پرداخته و رفتارها و خواسته های آنها را تحمل می‌کنند یا اصلاً به آنها توجه نکرده و خواسته آن‌ها را نمی پذیرند.
آنها اغلب انعطاف ناپذیر، خشک و سخت گیر هستند. از فریب کاری استفاده می‌کنند و به طور غیر مستقیم تلاش می‌کنند دیگران را تحت تاثیر و نفوذ خود قرار داده و آن‌ها را اداره و کنترل کنند.
نوعی وابستگی متناقض
در ظاهر این دیگران هستند که به هم‌وابسته‌ها وابسته‌اند، ولی واقعیت این است که هم‌وابسته‌ها نیازمند و وابسته به آنها می‌باشند. آنها قوی به نظر می‌رسند ولی در درون احساس ناتوانی می‌کنند. ظاهراً روی خود کنترل دارند ولی در حقیقت تحت کنترل نوعی اختلال و بیماری از قبیل الکلیسم هستند.
حامی، ناجی
هم‌وابسته‌ها حامی و ناجی هستند. آن‌ها نجات می‌دهند و به فریاد آدمها می‌رسند، سپس زجر می‌دهند و دست آخر قربانی می‌شوند.
آنها افراد را از مسئولیت‌هایشان نجات داده کارهای آنها را به عهده می‌گیرند و آن قدر پیش می‌روند تا عاقبت از کارهای زیادی که انجام داده‌اند به مرز جنون می رسند و بر دیگران خشمگین می‌شوند. سپس احساس می‌کنند مورد سوء استفاده قرار گرفته‌اند و به حال خود تأسف می‌خورند و این الگوی مثلث نمایشی است ناجی - قربانی- آزارگر این سطرها شما را یاد چه افرادی می‌اندازد؟ یاد مادرانی که مسئولیت همه ی فرزندان و همسر را به عهده می‌گیرند. همه کار برایشان انجام می‌دهند و در نهایت تبدیل به زنانی مریض و غرغرو و ناراضی می‌شوند که گاهی تمامی انرژی‌های مثبت و شادی‌های افراد خانواده را می بلعند و پوچ می‌کنند چون خود آنها معنی شاد بودن و شاد زندگی کردن را نمی‌دانند. آنها فقط نگران بودن و مراقبت کردن را بلد هستند.
ما حمایت می‌کنیم چون در مورد دیگران احساس خوبی نداریم. به سادگی تصمیم می‌گیریم که دیگران قادر به انجام کارهای مربوط به خود نیستند در حالیکه یک انسان فقط در صورتی نمی‌تواند عهده دار مسئولیت‌های خود باشد که دچار آسیب مغزی شده باشد، معلولیت جسمی شدید داشته باشد و  یا در دوران طفولیت به سر برد.
بعضی از ما در نتیجه زندگی با والدی الکلی یا معتاد یا مشکلات خانوادگی دیگر؛ از کودکی حامی بودن را آموخته‌ایم و تصمیم گرفته‌ایم برای ابقا خود به بهترین نحوی که می‌توانستیم با به عهده گرفتن بار مسئولیت دیگران عمل کنیم. نگهداری و مراقبت ازکودکان به معنی این حمایت بیمارگونه نیست، بلکه نوعی مسئولیت واقعی و عملی است ولی اگر مادر یا فرد مراقب از خودش هم مراقبت نکند و وجود خود را نادیده بگیرد، ممکن است کسالت و غم هم‌وابستگی آرام آرام به سراغش بیاید.
حمایت از اطرافیان در حد طبیعی صفت پسندیده‌ای است، ولی مجبور نیستیم تمامی انرژی خود را صرف دیگران کنیم؛ بد نیست کمی از آن را برای خود حفظ کنیم.
اگر به هیچ وجه در مورد کاری که در حال انجام دادن آن هستید، احساس خوبی ندارید، پس بهتراست از انجام آن صرف نظر کنید (مهم نیست که‌این کار چقدر خیرخواهانه به نظر می رسد).
حمایت از افرادی که از وجود ما سوء استفاده می‌کنند تا مسئولیت های خود را زیر پا بگذارند، اشتباهی بیش نیست. هم آنها صدمه می‌بینند، هم ما. فاصله میان کمک کردن و صدمه زدن به دیگران، حمایت سازنده و مفید و حمایت تخریب کننده خط باریکی بیش نیست و ما باید تفاوت این دو را تشخیص بدهیم.
چگونه هم‌وابستگی به بیماریهای جسمی منجر می‌شود
در جریان مرحله میانی یا پیشرفته هم‌وابستگی، بیماری جسمی پدیدار گردد. امکان دارد این بیماری جسمی ناشی از فشار روانی باشد که آن قدر سرسری گرفته شده تا تبدیل به درماندگی و وضعیت اضطراری شده است و بعداً به بیماری‌های مرتبط با فشار روانی منجر می‌شود. پزشکان وقت زیادی را صرف معالجه تمامی انواع بیماری‌های مرتبط با فشار روانی می‌کنند. در تلاش برای پرهیز از رنج ناشی از فشار روانی کوتاه مدت، معمولاً به فشار روانی طولانی مدتی منتهی می گردد که درماندگی نامیده میشود.
قوانین زهرآگینی که مانع انجام انجام سوگواری می‌شود 
بیماری جسمی ممکن است از طریق مردود دانستن سوگواری یا سرکوب کردن آن شکل گیرد. از بدو تولد بعضی خانواده‌ها قوانین زهرآگینی دارند. برای مثال:
1- صحبت کردن درباره مشکلات یا حرف زدن و بیان آزادانه احساس، خوب نیست.
2- اگر نیازمند صحبت با شخصی هستید، ارتباط غیر مستقیم با وی از طریق شخص دیگر خوب نیست.
3- خودخواه نباشید.
4- همیشه قوی، خوب، کامل و شاد باشید.
5- خوب نیست که بازیگوش و بشاش باشید.
6- وضع موجود را بر هم نزنید.
احساس‌های بیان نشده
در زندگی از دست دادن چیزهایی که به آنها علاقه‌مند هستیم و به طور کلی فقدآن‌ها، اجتناب ناپذیرند. قوانین ذکر شده در بالا ما را از سوگواری کردن به روشی صحیح برای آنچه از دست داده‌ایم، باز می‌دارند و بنابراین ما تمایل پیدا می‌کنیم که‌این سوگواری را از طریق روش‌هایی که اغلب مشکل‌ساز هستند به شکل مشکلات جسمانی، روانی، هیجانی یا رفتاری بروز دهیم. برای مثال خشم ابراز نشده ممکن است به شکل افسردگی، وسواس، کودک آزاری، اعتیاد؛ و احتمالاً کاهش واکنش ایمنی بدن که نقش اساسی را در ناتوانی ما در مقابله با عفونت و سرطان ایفا می‌کند.
ترس آشکار نشده به اختلالات اضطرابی، بی خوابی، بی نظمی ضربان قلب، مشکلات جنسی، و... منجر شود.
گناه اعتراف نشده می تواند به غفلت از خود، وسواس و اعتیاد، رفتارهای خود تخریبی و بیماری های مزمن منجر شود.
شرم و خجالت ظاهر نشده، به غفلت از خود، وسواس و اعتیاد، رفتارهای خودتخریب‌گر، مشکلات جنسی و دیگر بیماری‌های مزمن منجر می‌گردد.
احساس‌های ما فقط درون ذهن روی نمی‌دهند؛ بلکه موجب واکنش های پیچیده جسمی می‌شوند. پژوهش‌ها نشان می‌دهند، که نوشتن و به مشارکت گذاشتن احساسات، سیستم ایمنی بدن را قوی می‌کند. در یک مطالعه 25 فرد بزرگسال خاطرات خود را از حوادث و رویدادهای مزاحم و آشفته کننده زندگیشان که در مدت 5 روز گذشته برای آن‌ها روی داده بود یادداشت کرده و احساس خود را درباره هر یک از آن‌ها نوشتند. 25 نفر دیگر فقط به حفظ خاطرات حوادث زندگیشان بسنده کردند. واکنش های ایمنی هر دو گروه در شش هفته و شش ماه بعد اندازه گیری گردید و با واکنش ایمنی آن‌ها در قبل از شروع پژوهش مقایسه شد. پاسخ‌های ایمنی گروه اول بهبود پیدا کرده بود درحالیکه در پاسخ‌های ایمنی گروه دوم هیچ تغییری روی نداده بود. مطالعاتی از این قبیل به همراه مشاهدات بالینی؛ خاطر نشان می‌سازند که وقتی ما به روش سالمی سوگواری نمی‌کنیم یا به عبارتی وقتی به خود حقیقی مان اجازه بروز نمی‌دهیم،اغلب دچار بیماری می‌شویم. در افراد هم‌وابسته طیف گسترده‌ای از بیماری‌ها از آسم تا سردرهای میگرنی، التهاب مفصلها، و فقدان شنوایی را در بر می‌گیرد وتمامی آن‌ها برای بهبودی یا برطرف شدن مستعد درمان هم‌وابستگی هستند.
ارتباط بین هم‌وابستگی و خستگی مزمن
تقریباً هر نوع بیماری جسمی ممکن است توسط هم‌وابستگی تشدید شود. یکی از این بیماری‌ها خستگی مزمن است که به علت کار زیاد و غفلت از نیازهای خود ایجاد می‌شود. این بیماری به دلیل ناتوانی بدن در مهار ویروس، احتمالاً ویروس "اشتاین بار" ایجاد می‌شود. این ویروس تقریباً در 90 درصد جمعیت وجود دارد ولی تا زمانیکه  نظام ایمنی بدن تحت فشار شدید روانی قرار نگیرد و یا تضعیف نشود، هیچ ضرری نخواهد داشت و یا موجب صدمه قابل توجهی نخواهد شد.
خستگی و فرسودگی بیماری خستگی مزمن اغلب چنان آدمی را از رمق می‌اندازد و ناتوان می‌کند که آدمی را به دوره طولانی از استراحت کامل در رختخواب نیازمند می‌کند. دیگر نشانه‌های این بیماری شامل سردرد، گلودرد، درد عضلانی و مفصلی تا مشکلات معده-روده‌ای، ناتوانی در تمرکز و یادآوری، دید تیره و تار، عرق کردن شبانه، افسردگی، و حتی علیرغم خستگی مزمن ناتوانی در عمیق خوابیدن می‌باشد.
بسیاری از کسانیکه مبتلا به بیماری خستگی مزمن هستند به خودشان بیش از حد تواناییشان فشار می‌آورند. این افراد مایلند که اشخاص فوق‌العاده حمایتگر و مراقبی باشند و انرژی زیادی را هم در این راه صرف می‌کنند و علایم و نشانه های ناشی از چنین بودنی را نادیده می گیرند. برخی از هم‌وابسته‌ها گرایش دارند که به طور مزمن در فعالیتی مستغرق شوند. این مشغولیت شامل کمک کردن به دیگران برای صدمه‌ای که به خود وارد کرده‌اند هم می‌شود که چنین کاری به مثابه راه خود درمانی هیجانی دردهای هیجانی آن‌هاست. وقتی آن‌ها از هم‌وابستگی بهبود می یابند، می آموزند که معتدل‌تر کار کنند، به نیازهای جسمی‌شان برای استراحت کردن و بازسازی قوای جسمیشان آگاهی یافته و آن‌ها را برآورده می‌سازند و در برابر انجام هر فعالیتی هر وقت هر نشانه‌ی جسمی هشدار دهنده‌ای را احساس کردند، بدون توجه به‌اینکه مرتکب خطایی می‌شوند نه می گویند و از انجام فعالیت مزبور خودداری می‌کنند.
چگونه هم‌وابستگی را تشخیص دهیم
بعضی اوقات هم‌وابستگی روند خطرناکی را طی می‌کند. ممکن است چنین وضعیتی خودش را در مشکلاتی مانند تصادفات و حوادث خطرناک، خودکشی علنی یا پنهان، دیگرکشی، عود انواع اعتیاد و احتمالاً بعضی از بیماری های پزشکی مانند سرطان، نشان دهد.
برخی از خصوصیات هم‌وابسته‌ها
• چنانچه مرا دوست داشته باشی و مورد تأیید تو باشم آن گاه نسبت به آن چه هستم احساس خوبی خواهم داشت.
• من تمام توجهم را بر روی حل مشکلات تو یا تسکین بخشیدن به رنج و درد تو تمرکز می‌کنم.
• من با حل مشکلات تو و تسکین دردهایت عزت نفس خود را تقویت می‌کنم.
• من از سرگرمیها و علایق خود صرف نظر می‌کنم و آن‌ها را به کناری می گذارم و وقت خود را با شریک شدن در علایق و سرگرمیهای تو سپری می‌کنم.
• من از این که چه احساسی دارم بی‌اطلاع هستم؛ من از آن چه تو احساس می‌کنی آگاه هستم.
• من نمی‌دانم که خودم در زندگی چه می خواهم. من از تو می‌پرسم که تو چه می‌خواهی.
• اگر من از چیزی اطلاع نداشته باشم، حدس می‌زنم یا تصور می‌کنم (سؤال نمی‌کنم یا در مورد آن تحقیق نمی‌کنم).
• رؤیاهایی که برای آینده‌ام دارم در ارتباط و پیوسته به توست.
• من در روابطی که با تو دارم برای اینکه احساس امنیت کنم، به ارائه‌ی خدمات به تو می پردازم.
• چون درگیر تو و کارهایت هستم، روابط اجتماعی‌ام کاهش یافته است.
• برای بودن با تو ارزش‌هایم را کنار گذاشته‌ام.
• کیفیت زندگی من بستگی به کیفیت زندگی تو دارد.
هم‌وابستگی قابل درمان است
هم‌وابستگی قابل درمان است. این در صورتی است که فرد انگیزه کافی داشته باشد و از مداخلات درمانی مناسب با مساعدت و یاری درمانگری حرفه‌ای استفاده نماید. با معالجه‌ای طولانی و مستمر احتمال آن وجود دارد که فرد هم‌وابسته بهبودی موفقیت آمیزی را بدست آورد و این معمولاً به ماهیت و واکنش (هر کدام از مشکلات مرحله صفر) به هر یک از معالجه‌های خاص مرحله یک که مقدم بر بهبودی شخص از هم‌وابستگی است، بستگی دارد.
استفاده از واژه های قابل درمان و مداوا در اینجا مشکل ساز است چرا که‌این واژه ها بر انجام یک رشته فعالیت‌های درمانی که بر روی فرد و از دنیای خارج از وی بر او اعمال می‌گردد، دلالت می‌کند. در صورتیکه مناسب ترین واژه بهبودی است. چرا که شخص از طریق تغییراتی که در درونش ایجاد می‌کند و با کمکهای مفید، ماهرانه و مطمئنی که از دنیای خارج خود دریافت می‌دارد مسئولیت سلامتی‌اش را بر عهده می‌گیرد. فرآیند بهبودی از جنبه جسمی (مرحله اول بهبودی) شروع می‌شود؛ مانند پاک شدن از اعتیاد، به جنبه های روانی و هیجانی (مرحله دوم بهبودی) و در آخر به جنبه معنوی می رسد.
اجزاء سازنده شخصیت و نقشها، خصیصه‌ها و اختلالات
هم‌وابستگی خودش را می تواند از دید مردم پنهان کند ولی برای متخصصین یاری رسان و دیگران، به چندین طریق قابل شناسایی است. حداقل 15 نوع از جلوه‌های هم‌وابستگی در شکل‌های گوناگونی از خصیصه‌ها، نقش‌ها یا قالب‌های رفتاری و شخصیتی ممکن است ظاهر شود. برای هر فردی این احتمال وجود دارد که هریک از این جلوه ها یا ترکیبی از آنها را که توصیفشان به دنبال خواهد آمد تجربه کرده و آنها را بروز داده باشد.
1- نجات دهندگان و کار راه‌اندازها
  این افراد در ضمن اینکه خودشان را مورد غفلت قرار می‌دهند و از یاد می برند؛ سعی می‌کنند به دیگران کمک کرده و مشکل آنها را برطرف نمایند. به عبارت دیگر آنها هویتشان را در ارتباط با دیگران از دست می‌دهند. متخصص‌های یاری رسان اغلب هم‌وابستگی را در این شکل اش معرفی می‌کنند. این افراد معمولاً یاد می‌گیرند که‌این قالب شخصیتی را به مثابه روشی حیاتی برای بزرگ شدن و رشد یافتن در خانواده‌های کژکار و غیرمعمول خود بکار برند. در مورد اکثر شکل های دیگر هم‌وابستگی هم این موضوع صدق می‌کند.
2- مردم راضی کن‌ها یا خشنودکنندگان مردم
  آنها حد و مرز شخصی ناسالمی دارند. به جای اینکه به ابراز نیازها و خواسته‌های طبیعی خود بپردازند و آنها را برآورده کنند. ترجیح می‌دهند تسلیم دیگران شوند و خواسته‌های آنها را اجابت کنند. این افراد به سختی می‌توانند جواب رد به دیگران بدهند. بخشی از فرآیند بهبودی آنها این است که (نه) گفتن را یاد بگیرند. خشنود و خرسند ساختن دیگران شگرد ماهرانه و زیرکانه‌ای برای فریب دادن دیگران و اداره کردن آنهاست.
3- افراد فزون طلب
این افراد به دلیل از دست دادن خود حقیقیشان، احساس پوچی و تهی بودن می‌کنند و تلاش می‌کنند با دستیابی به پیشرفتها و موفقیتها، خلاء درونیشان را پر کنند. اما این احساس تهی بودن و پوچی به خاطر کمبود موفقیت و پیشرفتهای آنها نیست، بنابراین آسودگی ناشی از دستیابی به هر موفقیتی مدت درازی دوام نخواهد داشت. کودکی که نقش قهرمان خانواده را ایفا می‌کند مخصوصاً در معرض خطر این جلوه از هم‌وابستگی است.
4- افراد بی کفایت یا ناموفق
 این افراد به‌اندازه‌ی افراد فزون طلب که نقطه‌ی مقابل آنها به نظر می‌رسند احساس تهی و پوچ بودن می‌کنند افراد نا موفق و بی‌کفایت اعتماد به نفس خیلی کمی دارند و مرتباً احساس خجالت و شرمندگی می‌کنند. آنها در درون خودشان احساس ناکامی، معیوبی، نامناسبی، بدی، بی ارزشی و ناخوشی می‌کنند. احساس بی کفایتی در واقع شالوده و اساس این جلوه از هم‌وابستگی است واین احساس رانش یا سائق  فرد فزون طلب برای دستیابی به موفقیت و پیشرفت زیادتر را تشکیل می دهد. بعلاوه تقریباً شالوده تمامی دیگر جلوه ها و پی آمدهای هم‌وابستگی را هم تشکیل می دهد و پویش اساسی آنهاست.
در فرآیند بهبودی افراد هم‌وابسته کشف می‌کنند که‌این احساس شرم و خجالت، شبیه به پوسته‌های خارجی پیاز فقط نقش پوشش حمایتی را بازی می‌کند که خود حقیقی آنها را در مقابل شناسایی و آشکار شدن، پوشانیده و پنهان کرده است. تقریباً تمامی شرم و خجالت که آنها احساس می‌کنند بوسیله دیگران منعکس شده است و متعلق به خود آنها نیست. از این روی بخش اصلی فرایند بهبودی آنها، کشف شناختی و تجربی این حقیقت، یک پارچه و هم آهنگ نمودن آن با زندگی شان است.
5- کامل گرایان
  ترس از شکست و نیازی که برای پرهیز از اشتباه و ارتکاب هر نوع کار نادرست در این افراد وجود دارد، آنها را به حرکت در می آورد. این افراد خود و دیگران را با تلاش و سعی خود، تقریباً دیوانه می‌کنند. بین سعی و تلاش طبیعی در انجام کارها به بهترین شکل و یادگیری از اشتباهات خود. با اشتغال ذهنی ناسالم در مورد کامل دانستن آسیب و ضررهای خودمان مرز روشنی می تواند وجود داشته باشد.
6- قربانیان
  این جلوه از هم بستگی خودش را همانند (شخص بیمار) در بیماری‌های مزمن یا (شخص بد) مانند فرد بزهکار یا سپر بلایی که همیشه دچار دردسر و مشکل می‌شود نمایان می‌کند. قربانی نسبت به خودش ترحم زیادی ابراز می‌دارد و معمولاً می‌گوید: (هیچ کس مرا درک نمی‌کند). آنها هنگامی که از مصیبت و غم خود صحبت می‌کنند، نق نق کرده و ناله و زوزه می‌کشند. ممکن است بطور سرسری درخواست کمک کنند و اغلب توجه جدی به‌این کمک خواهی نمی‌کنند و اگر این کار را هم انجام دهند، به ندرت آنرا پیگیری و دنبال می‌کنند. آنها در واقع از پذیرش مسئولیت بهبودی خود سرباز می‌زنند. اغلب نجات دهندگان، کار راه‌اندازها و متخصص‌های یاری رسان را وسوسه می‌کنند که به آنها کمک نمایند و از این طریق آنان را به دام می اندازند. بنابراین این قربانیان افرادی را که اغوا کرده‌اند تا به آنها کمک کنند. می‌توانند شرمنده سازند و آنها را به خاطر اینکه واقعاً کمکی نمی‌توانند بکنند سرزنش کرده واز این طریق آنها را تنبیه نمایند. قربانیان اغلب در آخر به کمک کنندگان می گویند: (شما فقط کار را بدتر کرده‌اید).
قربانیان اکثر اوقات در گذشته زندگی می‌کنند و مدام در ذهن آنها این جمله بی‌پایان تکرار می‌شود که (اگر فقط این طور ویا آن طور می‌شد، آن وقت ...) این قربانیان اعتراف می‌کنند که بازنده هستند و از دیگران می‌خواهند که برای آنها احساس تاسف و دلسوزی کنند. تا زمانیکه آنها آمادگی پذیرش مسئولیت قربانی بودن خود را بدست نیاورده باشند، با هر نوع درمانی در بدترین وضعیت پیش آگهی، ضعیف و در بهترین حالت پیش آگهی محافظه کارانه‌ای خواهند داشت. حتی آنها مایل هستند از فدایی بودن هم فراتر روند.
7- فداییان
  به دلیل آنکه هر آنچه را که قربانیان هم‌وابسته به آن اعتراف می‌کنند، فداییان هم‌وابسته آنرا انکار می‌کنند؛ یاری رساندن به آنها به منظور دستیابی به بهبودی بسیار سخت‌تر از کمک به قربانیان است. آنها دلسوزی کردن برای خودشان را و همین طور احساس بد فهمی، بی‌ارزشی تحت فشار بودن و ناامیدی خودشان را انکار می‌کنند. با این همه از طریق اعمال و تلاشی که در جهت معالجه دیگران انجام می‌دهند، ممکن است این رفتارهایشان را آشکار کنند. آنها باصدای بلندتر از کلماتشان، حرف می زنند، اغلب آه می‌کشند و هر نوع پیشنهاد و کمکی را رد می‌کنند و می‌گویند که تقریباً از همه‌ی این راه‌ها آگاهی دارند، آنها را امتحان کرده‌اند و جوابی نگرفته‌اند.
فداییان را به دلیل آنکه می‌توانند خود را در ظاهر خوب نشان دهند به سختی می‌توان تشخیص داد. آنها همچنان از پذیرفتن مسئولیت زندگیشان طفره می‌روند. فداییان اغلب اظهار می‌دارند که مسئولیت خیلی زیادی دارند و خودشان را ممکن است مانند نجات دهندگان یا کار راه‌اندازها نشان دهند. هر دوی فداییان و قربانیان خواهان آن هستند که به جای اینکه خود عهده دار مسئولیت زندگیشان باشند، شخص دیگری عهده دار آن گردد و می خواهند شاهد رنج بردن و کشمکش آنها در این قضیه باشند.
فدایی‌ها اکثر در آینده زندگی می‌کنند و وانمود می‌کنند که گذشته برای آنها دیگر پایان یافته است. آنها ممکن است بیش از اندازه مذهبی باشند. در حالیکه قربانیان اعتراف می‌کنند که افرادی بازنده هستند. فداییان به‌این وضعیت خود اعتراف نمی‌کنند و حتی از اینکه بازنده هستند. اطلاعی ندارند هردوی فداییان و قربانیان از رویارویی با رنجها و دردهایشان و همینطور احساس کردن آنها خودداری می‌کنند. در بین افرادیکه متخصص‌های یاری رسان به آنها کمک می‌کنند فداییان مشکل ترین افراد هستند.
8- افراد معتاد
  اینها ممکن است در طبقه بندی خاص خود جای بگیرند. اما  بر اساس کارهای بالینی که با الکلی‌ها و دیگر وابستگان به مواد شیمیایی انجام شده است، تا کنون شخصی  که‌ این اختلال را داشته باشد ولی هم‌وابسته نباشد، دیده نشده بعلاوه هر معتادی در خانواده کژکار و غیرمعمولی بزرگ شده است واز این رو هم‌وابستگی اولیه را کسب کرده است.
مردم ممکن است به چیزهایی غیر از الکل یا موادمخدر معتاد شوند مانند معتاد شدن به افراد دیگر، مکانها، چیزها، رفتارها؛ یا تجربه‌ها شایع‌ترین اعتیادها عبارت است از: اختلال خوردن، اعتیاد به ارضاء جنسی، خوره کار یا معتاد به کار بودن، اعتیاد به پول و موارد مربوط به آن مانند: خرج یا خرید کردن وسواس گونه، قماربازی وسواس گونه و اعتیاد به روابط (که ‌این مورد خود به تنهایی شکل دیگری از هم‌وابستگی است).
9- افراد وسواسی
  این افراد شبیه به افراد معتاد هستند. وسواسی ها یکی دیگر از جلوه‌های هم‌وابستگی هستند که اعتیادهای فهرست شده در جلوه ی هم‌وابسته ردیف 8 را هم شامل می‌شوند. اگر چه ممکن است که تمایز و تفاوت قایل شدن مابین برخی از وسواس ها با اعتیاد مشکل باشد ولی یکی از تفاوتهای مهم این است که نتایج و پیامد رفتارهای وسواسی در مقایسه با اعتیادها از شدت کمتری برخوردار است. به‌این دلیل، کسانیکه دارای وسواس های خفیف یا به لحاظ اجتماعی وسواس های قابل قبولی هستند مانند شخصی که بطور وسواس گونه‌ای تمیز و مرتب است، توسط خانواده و دوستان یا متخصص‌های یاری رسان به آسانی شناسایی نمی‌شوند.
10- افراد بزرگ منش
  افراد بزرگ منش مانند کسانیکه زیادی به خود مطمئن هستند و یا حتی مانند افراد متکبر و پر مدعا رفتار می‌کنند. مردان این دسته ممکن است جاهل ماب و زنان آن بطور اقرارآمیزی دارای حالت زنانه یا حساس و آسیب پذیر یا ضعیف باشند بعلاوه‌این افراد ممکن است خودنما و از خودراضی هم باشند.  این درست برخلاف خصیصه سالم در فرآیند بهبودی است که با عنوان تواضع و فروتنی تعریف می‌شود منظور از متواضع یا افتاده بودن در اینجا به‌این معنی نیست که شخص التماس کند و یا به پای کسان بیافتد یا شبیه فردی خاموش و غیرفعال باشد؛ بلکه به‌این معنی است که آمادگی یادگیری درباره خود، دیگران و قدرت مطلق یا برتر شدن را داشته باشد.
11- خودخواه ها یا خودشیفته ها
 این افراد با داشتن عزت نفس اندک و ناچیز خود ممکن است تلاش کنند تا به شکلی افراطی توجه دیگران را نسبت به خود جلب کنند و از این طریق تهی بودن خودشان را جبران نمایند و برای دیگران ایجاد مزاحمت کنند و به آنها آسیب و زیان وارد نماید. این مغایر آن چیزی است که اکثر هم‌وابسته‌ها انجام می‌دهند یعنی توجه کردن به دیگران تا به آن حد که به خودشان صدمه و زیان برسانند. با این وجود در زیر این حالت آنها هنوز هم‌وابستگی وجود دارد چرا که بدلیل متمرکز شدن بر دیگران برای دریافت توجه آنها (خود) خودشان را از دست می‌دهند و از طریق دریافت توجه دیگران، احساس نیازشان را به کامل بودن ارضاء می‌کنند اما دیگران هرگز نمی‌توانند رفتار خودشیفتگان را که هم‌زمان هم ممکن است متکبر، وسواسی یا معتاد و بددهن باشند به طریقی انعکاس دهند که‌این افراد کامل و بی‌نقص به نظر آیند. خودشیفته‌ها معمولاً از دیگران سوء استفاده کرده یا با آنها بدرفتاری می‌کنند و اغلب این نوع برخورد را به شکلی ماهرانه و فریب کارانه‌ای انجام می‌دهند و بنابراین خود شیفتگی ناسالمی را به نمایش می گذارند (این خودشیفتگی در بخش بعدی این فصل توضیح داده خواهدشد).
12- قلدرها یا گردن کلفتها یا زورگوها
این گروه اغلب احساس ناایمنی بسیاری می‌کنند و نسبت به خود حقیقیشان بیگانه هستند و از این روی برای اینکه احساس قدرت و تسلط بیشتری بکنند به دیگران حمله می‌کنند و آنها را به باد انتقاد می‌گیرند.
13- سوءاستفاده گران
  همانند زورگوها، ناایمن و نسبت به خود حقیقی شان بیگانه هستند. آنها سعی می‌کنند دیگران را بطور جسمی یا عاطفی اداره کنند تا ازاین طریق احساس کنند که خودشان را تحت کنترل و مراقبت دارند.
14- کودکان از دست رفته یا گم شده
  این افراد اغلب فرزندان سوم یا آخر خانواده کژ کارکرد یا غیرمعمولی هستند. از آنجائیکه آنها تلاش می‌کنند توجه و لطف مطابق میلشان را از دیگران به دست آورند و نیازهایشان را در رقابت با خواهران و برادران بزرگتر خود (اغلب این خواهران و برادران در نقش قهرمان یا فزون طلب ظاهر می‌شوند) و همین طور در رقابت با فرزندان دوم خانواده (که اغلب نقش بزهکار، زورگو یا آدم بد را ایفا می‌کنند) نیز ارضاء نمایند. احساس می‌کنند که به شدت از پا درآمده و مستاصل شده‌اند، در نتیجه تسلیم می‌شوند و کناره می گیرند. در تلاشی که به منظور مقابله با بیماری روان تنی دائمی شان انجام می‌دهند، ممکن است در نقش قربانی، فدایی یا آدم خوددار و صبور ظاهر شوند.
 زنان
زنان تغذیه کنندگان و اهداکنندگان جهان هستند. آنها می‌گویند ما به طور ژنتیک و از نظر روحی به گونه‌ای آفریده شده‌ایم که از همه مراقبت کنیم، ما می‌توانیم زودتر از مرد خود را با نیازهای وی تطبیق دهیم، ما می‌دانیم چه موقع نوزادمان به گریه می‌افتد. می‌دانیم شوهرمان چه موقع ناراحت است، اگر کسی عطسه کند، دستمال کاغذی به او می‌دهیم، اگر کسی عصبانی باشد، مهربانانه به او لبخند می زنیم. ما هر کار شده می‌کنیم تا همه شاد باشند. ما خشنود کنندگانیم، ما دوست داریم محبت کنیم.
مشکل این است که وقتی راضی کردن دیگران را در اولویت قرار می‌دهیم، اغلب بهای آن بی‌توجهی به خوشحال کردن خودمان است.
با فداکاری بسیار، خود را از فرصت تجربه‌ی لحظات نابی که در جستجویش هستیم، محروم می سازیم اما در خشنود ساختن دیگران بسیار ماهر شده‌ایم. ما از منشاء اصلی وجودمان جدا شده‌ایم.
می دانید بدترین ناسزایی که به هر زنی می‌توانید بدهید چیست؟ خودخواه! بسیاری از ما ترجیح می‌دهیم به جای آن ما را هر چیز دیگری بنامند. هر ناسزایی که می‌خواهید به من بدهید اما به من نگویید خودخواه . خودخواه یعنی من به نیازهای بقیه اهمیت نمی‌دهم. خودخواه یعنی من مراقب بقیه نیستم. خودخواه یعنی من زن بدی هستم یا اصلاً زن نیستم.
از زمانی که دختر کوچولوهایی بیش نیستیم، به ما می‌آموزند دوست داشتنی بودن یعنی احساسات دیگران را در نظر گرفتن. هیچ پدری همان طور که به پسرش یاد می‌دهد، به دخترش نمی‌گوید: بدو و بجنگ، کاری کن که همه بدانند از دیگران بهتری. در عوض به ما گفته می‌شود مهربان باشیم، رعایت کنیم، بفهمیم، عذرخواهی کنیم و ببخشیم. اینها رفتارهای خوبی هستند. مردان باید بیشتر اینها را تمرین کنند. اما ما زنان، این رفتارها را بیش از حد انجام می‌دهیم. وقتی باید بر دریافت کردن پافشاری کنیم، اهدا می‌کنیم. وقتی باید اخطار دهیم، می‌بخشیم. وقتی باید انتظار معذرت‌خواهی داشته باشیم، خودمان عذر خواهی می‌کنیم.
ما زنان به لحظات ناب خلوت و خودشناسی نیاز داریم تا آنچه را از وجودمان به هدر داده‌ایم، جبران کنیم.
برای زنان، اختصاص دادن زمان به لحظات ناب اهمیت روحی و روانی دارد. اگر این کار را انجام ندهیم، نیاز دیگران و هرچیز دیگری که به توجه ما نیازمند است، روحمان را نابود می‌کند. ما باید یک روز، یک ساعت، حتی پنج دقیقه وقت به خود، نه به دیگری، اختصاص دهیم. لازم است به طور مرتب ذخیره‌ی معنوی روح سخاوتمند خود را تجدید کنیم تا بتوانیم بدون کینه و تلفات عاطفی به حیات معنوی زنانه ی خود ادامه دهیم. ما به سکوت و آرامش نیاز داریم. نیاز داریم به پیامها و درخواستهای قلب خود و نه دیگری گوش دهیم.
اما بگذارید اعتراف کنم- ما در دوست داشتن خود مهارت نداریم. راحت نیستیم کاری را فقط برای خودمان انجام دهیم. این حالت باعث احساس گناه در ما می‌شود. تصور می‌کنیم که همه، یعنی شوهرمان، بچه‌هایمان، خانه و زندگی و دوستانمان را که دچار مشکل شده‌اند، به حال خود رها کرده‌ایم. به‌این ترتیب وقتی به فکر خود هستیم، احساس می‌کنیم باید عذرخواهی کنیم، هرچند کارمان این باشد که یک روز به تنهایی به سفر برویم، یا دو ساعت بی‌دغدغه مطالعه کنیم، یا در کلاسی شرکت کنیم و خانواده مجبور باشد غذای حاضری بخورد. مثلاً می‌گوییم: ببین، من چهار ساعت نیستم و وقتی برگشتم با تو بازی می‌کنم، خوب؟
عزیزم، می‌دانم که وقتی به دیدن دوستانم می روم، با یک عالم کار تورا تنها می‌گذارم، اما فهرست همه چیز را برایت می نویسم. ما هر کاری می‌کنیم – از رشوه گرفته تا رفتارهای جبرانی – فقط برای اینکه چون شما را تنها می‌گذاریم، از دست ما عصبانی نشوید.
مردان بی‌دغدغه خودخواه هستند، حداقل در این مورد آنان را تحسین می‌کنم. اگر بعد از شام بخواهند روزنامه بخوانند و به دیگران توجهی نداشته باشند، این کار را می‌کنند. آن‌ها معذرت نمی‌خواهند و زیر چشمی نگاهتان نمی‌کنند که مطمئن شوند ناراحت نشده‌اید. شما و بقیه را فراموش می‌کنند. پس چرا ما زنان گمان می‌کنیم وقتی به خود می‌پردازیم، باید بهانه بیاوریم؟ چرا احساس می‌کنیم اگر لحظات ناب تنهایی داشته باشیم، باید وقتی باز می گردیم دو برابر آن  را جبران کنیم؟
برای اینکه لحظات ناب داشته باشید و مبداء وجودی خود را دوباره پیدا کنید، باید نگران آن نباشید که دیگران چه تصوری می‌کنند.
اگر همیشه به شما دستور می‌دادند و خودتان را از یاد برده بودید، افرادیکه برای پشتیبانی عاطفی، حمایت معنوی، انجام کارهای گوناگون، غذای روزانه، رختهای شسته شده، نصیحت خیرخواهانه و هر چیز دیگری به شما وابسته هستند، احتمالاً وقتی زمانی را به خود اختصاص می‌دهید، راضی نخواهند بود. شاید صراحتاً ناراحتی خود را ابراز کنند، یا شاید فقط غر بزنند. به آنان توجه نکنید. آنان به اوقات ویژه ی شخصی شما عادت می‌کنند، حتی وقتی ببینند که با نشاط شده‌اید وآرامش بیشتری دارید، خوشحال خواهند شد.
زنان و لحظات ناب
آیا این چیزی است که برای زنان رخ می‌دهد؟ او بی وقفه می خواست نیروی خودرا مصرف کند. همه ی نیروهای زنانگی اش را- تغذیه کننده ی ابدی کودکان، مردان و جامعه –نیازداشت  به‌اینکه اهدا کند. اگر فرصتی می بود، حتی فرصت ناچیز وقت او، نیرویش، قدرت خلاقیتش به هدر می رفت.     
آن مورو لیندبرگ
مردها بیشتر به خود مشغولند. آنان می‌دانند محدوده های وجودیشان کجاست، کجا آن محدوده ها خاتمه می‌یابد و دنیای بیرونی آغاز می‌شود. اما محدوده‌های میان زنان و دنیای اطراف مشخص نیست – این محدوده‌ها به اقتضای شرایط تغییر می‌کند. محدوده‌های ما در نوسان است، و در هر فرصتی نیروی معنوی ما به هدر می‌رود. بده بستان ابدی بین ما و دنیای اطراف در جریان است.
بدن ما هرگز کاملاً در اختیار ما نیست. هر ماه بدن ما تحت تاثیر تغییرات هلال ماه است. وقتی باردارید، بدن شما در اختیار نوزاد شماست- سه چهارم یک سال، فردی دیگر عملاً در بدن شما زندگی می‌کند. بعد از زایمان نیز موضوع به پایان نرسیده است.
اما این فقط بدن ما نیست که به نحوی بسیار طبیعی دهنده و پذیرا ست؛ روحمان نیز به‌این گونه است. وقتی در خیابان راه می‌رویم، یا به اتاقی وارد می‌شویم، یا تلفنی صحبت می‌کنیم، خشم و ناراحتی و عذابی را که حتی نمی‌خواهیم از آن باخبر شویم، حس می‌کنیم. جایی کودکی می‌گرید – و قسمتی از شما روحاً آماده می‌شود تا آن کودک را در آغوش گیرید. هزاران کیلومتر دور از شما بحران یا فاجعه‌ای رخ داده است- و روز شما خراب می‌شود چون قسمتی از روحتان آنجاست و می‌خواهید کمک کنید ویاری برسانید اینها تصمیم‌هایی نیست که بتوانید آنها را مهار کنید. اینها غریزه‌هایی است که با سرشت زنانه‌ی شما عجین شده است. نیروهایی گوناگون بر ما تأثیر می‌گذارد، و ما بدون تفکر پاسخ می‌دهیم.
این طبیعت نفوذ پذیر، زنان را به طرزی خارق‌العاده قابل انعطاف، و پس از شکست به سرعت التیام پذیر ساخته است، به همین دلیل قدرت داریم که خود را ارتقاء دهیم و از نو شروع کنیم. اما در خطر همیشگی بیش از حد سازگار شدن و پاسخگو بودن به نیازهای خارجی هستیم، در نتیجه، از منبع وجودی خویش منحرف می‌شویم و خود را فراموش می‌کنیم.
ما زنان وقتی محدوده‌های وجودی خویش را نسبت به هر چیزی غیر از خودمان مشخص می‌کنیم، به زمان احتیاج داریم.
وقتی تمام درهای وجود خود را که همیشه گشوده و پذیرا هستند مسدود می‌کنیم، به لحظات ناب معنوی نیاز داریم. وقتی جسماً، روحاً و از نظر عاطفی برای هیچ کس و هیچ چیز قابل دسترسی نیستیم مگر به آرزوها و عطش و ندای درونی خویش، به زمانی برای خلوت و تنهایی نیازمندیم. ما نیازمند لحظاتی ناب با خود هستیم.
کرکره مغازه اتان را پایین بکشید. نگران نباشید. وقتی دوباره آماده ی خدمت شوید، آنان هنوز پشت در هستند.
جمع آوری خرده‌های روحتان
بیشتر زنانی که می شناسید عمر خود را به‌این نحو می گذرانند که بخشهایی از وجودشان را یکی پس ازدیگری به دیگران ببخشند. آنها قسمتی را صرف شوهرشان، بخشی را صرف هر یک از فرزندانشان، دوستان، پدر و مادر، خانواده‌ی شوهر، رئیس، کارمندان، جلسات، و هر کسی که بخواهد یا حتی نخواهد کرده‌اند. آنها بخشهایی از وجودشان را مثل خرده ریز پخش می‌کنند، و یک موقع، وقتی خود را بسیار تهی و از نظر عاطفی در هم شکسته می‌یابند، تعجب می‌کنند و هنوز هم کاملاً نمی فهمند که چگونه به‌این وضع دچار شده‌اند.
آنها بخشهایی از روحشان را معامله می‌کنند و در نتیجه، به خود خیانت می‌ورزند ....
اما برای چه؟ برای اینکه بگویند کسی ما را دوست دارد؟ حلقه‌ای در دستشان باشد که آن را ثابت کند؟ دیگر در تعطیلات تنها نباشند؟ حتی وقتی بدبخت هستند، خانه‌ای قشنگ با وسائلی مرتب داشته باشند؟ برای اینکه پدری بالای سر بچه‌هایشان باشد، حتی اگر واقعاً بد باشد؟
هر زنی نقطه ضعفی دارد. هر کدام از ما با وسوسه هایی متفاوت به خود خیانت می‌کنیم. برای بعضی تعلق داشتن بوده است. آنها عادت دارند هر کاری برای همسرشان، دوستان و راهنماها – هرکسی که وانمود می‌کند همراهشان است و در کنارشان می ماند- انجام دهند. برای بسیاری از زنان، راحتی و امکانات دلیلی موجه است.
من برای هر زنی که روحش را می‌فروشد و اسمش را عوض می‌کند تا احساس کند کسی شده است، دلم می سوزد. برای هر زنی که آماده است ارزش هایش، عقایدش و حتی  تا اندازه‌ی بعضی از اندام‌هایشان را عوض کند تا بتواند مردی را به دست آورد، دلسوزی می‌کنم. من برای همه‌ی زنها، در هر جا که تمامیت روحی خود را از بین برده‌اند، دل می‌سوزانم.
در زندگی‌تان زمانی فرا می‌رسد که دیگر نمی‌توانید بدون بازیافتن تمامیت وجودتان زندگی کنید. موقعی در می‌یابید که اگر بخش های از دست رفته‌ی وجودتان را به دست نیاورید، هیچ گونه آرامشی نخواهید داشت. ناگهان بیدار می‌شوید و در می‌یابید که باید تکه های وجودتان را جمع آوری کنید.
چطور این کار را بکنیم؟ این برای هریک از ما متفاوت است. برخی از ما که قدرت روحی کمی برایمان باقی مانده است، نیاز داریم در شرایط موجود باقی بمانیم تا رفته رفته قدرتمان را باز یابیم. برخی از ما باید دیگر از عشق فرار نکنیم و سروسامان بگیریم و بعضی از ما باید تمام حقایق را به افرادیکه لازم است، بگوییم. برخی باید زیاد صحبت نکنیم و به صدای قلبمان گوش دهیم. بعضی باید استعفا کنیم. بعضی باید شغلی پیدا کنیم. بعضی باید حدوحدودی مشخص برای افرادی که با ما ارتباط دارند، وضع کنیم. برخی باید همه ی قوانین را از بین ببریم. بعضی باید در را ببندیم، تلفن را قطع کنیم، و مدتی گوشه‌ی عزلت گزینیم. برخی باید از خانه بیرون برویم و دیگر خود را پنهان نکنیم. در بعضی موارد بهترین کار رفتن به پیش یک مشاور یا روان شناس است.
کم کم، رفته رفته، بخشهای از دست رفته‌ی خود را باز می‌یابیم. هر بار که بخشی از وجودمان را باز پس می‌گیریم، مثل مادری که فرزند گمشده‌اش را پیدا می‌کند، روحمان شاد می‌شود. و هر بار، با شجاعت بیشتر و ترس کمتر، زندگی مان را ادامه می‌دهیم.
حتماً داستان تکه چوب‌ها را شنیده‌اید. اگر بخواهید یک تکه چوب را بشکنید، به راحتی می‌توانید این کار را انجام دهید. اما اگر بخواهید چند تکه چوب را با هم بشکنید، هر قدر هم که تلاش کنید، نمی‌توانید. دسته چوب خیلی محکم است. زن بدون بخشهای از دست رفته ی وجودش مثل یک تکه چوب است و به راحتی می شکند. اما زنی که همه ی بخشهای وجودش در کنار هم است، قدرتی نشات گرفته از تمامیت دارد و قابل شکستن نیست.
ما مجبور نیستیم
ما مجبور نیستیم نیروی تفکر و احساس خودرا برای هیچ کس و یا هیچ چیز از دست بدهیم. چنین چیزی بر ما تکلیف نشده است.
ما مجبور نیستیم همه چیز را بیش از حد جدی بگیریم. خیلی چیزها شاید خیلی بد، غمناک و ناخوشایند باشند ولی فقط احساس هستند. افکار مهم هستند. ولی فقط فکر هستند و ما به مسائل مختلفی فکر می‌کنیم و افکار ما نیز در معرض و دست خوش تغییر هستند. آن چه می گوییم و به آن عمل می‌کنیم مهم است.
ما مجبور نیستیم مبنای ارزش و لیاقت خود را بر بازتاب و انعکاس رفتار دیگران قرار دهیم. اگر کسی که دوستش داریم رفتار بی جا و نامناسبی اختیار کند، ما مجبور نیستیم آشفته، گیج و پریشان شویم.
ما مجبور نیستیم هنگامی که مورد بی‌وفایی و بی‌محبتی قرار می‌گیریم خود را نالایق و بی‌ارزش فرض کنیم. حتی اگر کسیکه بیشتر از همه برایتان اهمیت دارد شما را پس زد و مورد تائید قرار نداد، وجود شما واقعیت دارد و حالتان خوب است. اگر مرتکب عمل نامناسبی شده یا باید مشکلی را حل کنید ویا تغییر رفتار دهید، آن گاه گام‌های صحیحی در راه مراقبت از خود بردارید ولی خود را نفی نکنید و به دیگران چنان قدرت و اجازه‌ای ندهید.
ما مجبور نیستیم از همه چیز رنجیده خاطر شویم برای مثال گفتن این جمله: "اگر مرا دوست داشتی مشروب نمی‌خوردی" به یک فرد دائم الخمردرست مثل این است که به بیماری که مبتلا به ذات الریه شده است بگویید "اگر مرا دوست داشتی سرفه نمی‌کردی" بیماری که مبتلا به ذات الریه شده، تا زمانیکه کاملاً معالجه نشود سرفه می‌کند. افراد الکلی و معتاد نیز تا زمانی که مداوا نشوند، به کارشان ادامه می‌دهند. آنها نمی‌گویند که شما را دوست ندارند بلکه با اعمالشان در واقع می گویند که خودشان را دوست ندارند.
ما مجبور نیستیم عکس‌العمل نشان دهیم. ما حق انتخاب و اختیار داریم و این لذت ناشی از رهایی از شر "هم‌وابستگی" است و هر بار که حق انتخاب خود را در مورد این که می‌خواهیم عمل کنیم، فکر کنیم، احساس کنیم و رفتار کنیم تمرین می‌کنیم، در نتیجه حال بهتری پیدا می‌کنیم و احساس می‌کنیم.
گاهی دیگران رفتارهای خاصی را در پیش می‌گیرند تا ما را تحریک کنند. اگر عملی را که مد نظر آنهاست، انجام دهیم، بینی آنها را به خاک  می مالیم و خود را از کنترل قدرت و نفوذ آنها خارج می‌سازیم. هنگامی که سعی می‌کنیم احساسات و مشکلات را درون وجود خود حس کنیم سرکش و وحشی می‌شوند. درباره‌ی احساسات خود حرف بزنید. مسئولیت آنها را به عهده بگیرید. به احساسات خود توجه کنید آن‌ها را احساس کنید. هیچ کس شما را وادار نکرده چنین حسی داشته باشید.
هم‌وابسته‌ها افرادی هستند که پیوسته و با انرژی و تلاش زیاد سعی می‌کنند باعث رخ دادن اتفاقات در مسیر پیش بینی شده، شوند. آنها سعی می‌کنند کنترل کنند زیرا از کنترل نکردن می ترسند.
فراموش نکنیم گاهی افراد ضعیف قدرتمندترین و با تدبیرترین کنترل کننده‌ها هستند. آنها یاد گرفته‌اند ریسمان تمام آدمهای دنیا را زیر پوشش ترحم و دلسوزی در دست بگیرند.
وقتی سعی می‌کنیم آدمها و مسائلی را که کنترل آنها ربطی به ما ندارد، کنترل کنیم، در واقع کنترل می‌شویم. قدرت تفکر، احساس و عمل بر طبق علاقه و مصلحت خود را از دست می‌دهیم ونه تنها تحت کنترل دیگران بلکه تحت کنترل بیماری‌هایی از قبیل الکلیسم و قماربازی و اعتیاد در می آییم.
تنها کسی که وظیفه‌ی کنترل او را به عهده دارید و به شما مربوط می‌شود، خودتان هستید.
اگر او (همسر یا فرزند الکلی، معتاد، بیماری روانی و.....) برای شما مهم است، دلیل محکم‌تری برای رها سازی است. هنگامیکه هرکاری که از دستتان برآمده انجام داده‌اید، زمان رها کردن است.
زیرا آدمها فقط زمانی تغییر می‌کنند که آمادگی لازم را داشته باشند.
رهایی
جدایی (انفصال) به معنی کناره گیری سرد و یا عقب نشینی خصمانه‌ نیست. با ناامیدی پذیرفتن و تسلیم تقدیر شدن در برابر هر آن چه زندگی و آدم‌ها پیش پای ما گذاشته‌اند، نیست. نسبت به آدمها و مسایل بی‌تفاوت شدن نیست، نوعی خوشی و سعادت ناشی از نادانی و بی خبری نیست. شانه خالی کردن از زیر بار مسئولیت های واقعی نسبت به خود و دیگران نیست.
رهایی یعنی (زندگی در زمان حال) یعنی (حالا و در اینجا زندگی کردن)؛ یعنی در عوض فشار آوردن و سعی کردن در کنترل زندگی، به آن اجازه دهیم در مسیر خود حرکت کند. افسوس گذشته‌ها و ترس از آینده را رها کنیم و در امروز زندگی کنیم و بیشترین بهره را از آن بریم.
رهایی یک بیطرفی سودمند است. به معنی بی‌توجهی نیست. رهایی یعنی یاد بگیریم چگونه بدون دیوانه شدن دوست داشته باشیم و در فکر دیگران باشیم. رهایی یعنی از برپا کردن آشوب در ذهن و محیط پیرامونی خود دست برداریم. بدون نگرانی و وسواس آدم ها را دوست داشته باشیم و در راستای مشکلات خود تصمیمات صحیحی اتخاذ کنیم. یعنی آزادانه دیگران را دوست بداریم، آن گونه که به نفع آن‌ها باشد و خود نیز صدمه و آسیب نبینیم.
تغییر با آگاهی و پذیرش واقعیت آغاز می‌شود. رفتاری را انتخاب کنید و روی آن کار و تمرین کنید. می‌گویند ما نیاز داریم یک عمل را 21 بار انجام دهیم تا به صورت عادت درآید. نقطه شروع هم دشوار است و هم جالب. گاهی با تصمیمات سختی روبرو می‌شویم، تصمیماتی مبنی بر قطع روابط نابود کننده و نکبت بار.
بنابر گفته ارنی لارسن اگر رابطه‌ای مرده دفنش کنید.
می‌توانیم به حد کافی وقت صرف کنیم، روی خود، کار کنیم و در زمان مقتضی خواهیم توانست به تصمیمات صحیحی دست یابیم.
امکان دارد برخی از ما سعی کنیم روابط آسیب دیده‌ای را که هنوز از میان نرفته‌اند، مرمت کنیم. صبور باشید عشق و اعتماد، این دو جوهر زندگی شکننده‌اند. و در صورتیکه ضربه خورده باشند به طور خودکار بنا به فرمان و یا خواسته‌ی ما احیا نمی‌شوند. عشق و اعتماد حتی وقتیکه فرد مقابل متعادل شود یا هر مشکلی که داشته بر طرف کند، خود به خود نمایان نمی‌شود. باید به آن‌ها اجازه دهیم در موقع مناسب التیام یابند. گاهی بهبود می یابند گاهی نیز خیر.
تولد خویشتن
در طی گذران سالهای زندگی، گاهی پیش می‌آید که خیال کنیم به طریقی در طول مسیر زندگی گم شده‌ایم. توانایی زندگی مطابق با معیارها و اعتقاداتمان را از دست داده‌ایم. هر روز را با ناخشنودی ناراحت کننده و تردیدی پنهان که همه چیز بر وفق مراد نیست، سپری می‌کنیم. اما هرچه برای دلیل ناراحتی خویش جستجو می‌کنیم، هیچ چیز آشکارا  نادرستی پیدا نمی‌کنیم. سعی می‌کنیم چیزهای متفاوت بخریم یا با فردی جدید دوستی کنیم، و شاید برای مدتی احساسی بهتر داشته باشیم. ولی بعد، بیش از پیش، احساس نارضایتی می‌کنیم، و شک می‌کنیم که شاید از نظر روحی مشکلی جدی داریم. شاید این همان بحران روحی است که راجع به آن شنیده‌ایم. شاید فقط ناشکری می‌کنیم و هرگز راضی نخواهیم شد. شاید قسمت ما نیست که شاد باشیم.
در جستجوی چه هستیم؟ ما به دنبال آن بخشهایی از خود هستیم که گم کرده‌ایم و بدون آنها، مشکل است شادمانی حقیقی داشته باشیم.
این بخشها چه شده‌اند؟
• والدین یا کسانیکه از ما مراقبت می کردند بعضی از آنها را از ما جدا کرده‌اند چون سعی داشتند ما را به شخصی تبدیل کنند که باید باشیم.
• در تلاش برای پذیرفته شدن یا محبوب واقع شدن بخشی از آنها را فدای بقیه کردیم.
• از ترس اینکه اگر دیگران به حقیقت اصلی ما پی ببرند در موردمان چگونه فکر خواهند کرد، برخی ازآنها را پنهان کرده‌ایم.
• و خیلی ساده بعضی از آنها را فراموش کرده‌ایم، چون خیلی تلاش می‌کردیم شخصی متفاوت از آنچه هستیم، باشیم.
بدون آن بخشها، هرگز تمامیتی را که می‌خواهیم و آرامشی را که به دنبال آنیم، تجربه نخواهیم کرد. شادمانی حقیقی را که نیاز داریم، کشف نخواهیم کرد. چگونه آن بخشها را باز پس گیریم؟ چگونه به حالت هماهنگی کامل برسیم؟ ما باید از قالب تنگ و در عین حال آشنای کسی که بودیم، به درآییم و تبدیل به فردی شویم که می خواهیم. ما باید از زندگی خود که سرشار از زیانکاری و محدودیت بود، به زندگی تازه ی مبتنی بر خودانگیختگی و آزادی حرکت کنیم. ما باید دوباره خودآگاهانه متولد شویم.
زمانی رسید که خطر در پیله ماندن دردناکتر از خطر شکفتن شد.
آنیس نین
آنچه آن را بحران میانسالی می‌نامیم، در واقع بحرانی معنوی است. وقتی به سنی رسیده‌ایم که انتظار داریم احساس رضایت کنیم. چه سی سالگی، چهل سالگی یا بیشتر، اگر هدفمند، پرمعنی و همراه با لحظات ناب زندگی نکنیم، ناراضی و تشنه باقی خواهیم ماند. یک روز بیدار می‌شویم و به شخصیت خود پی می‌بریم، و آن را نمی‌پسندیم. تمام تلاشمان آن شادمانی و آرامش خاطری را که گمان می کردیم، به ما نداده است. ثروت و دارایی مادی که به آن متکی بودیم، ما را به رضایتی پوچ سوق داده است. از خود می‌پرسیم: همه اش همین بود؟ چنین احساسی به اشتباه چنین تعبیرهایی را باعث می‌شود: ترس از مرگ، آرزوی جوانی دوباره، کسالت از برنامه‌ی همیشگی و قابل پیش بینی زندگی. اما این حالت چیزی غیر از اینهاست. این حالت، وحشت معنوی است.
آنچه ما انسان‌ها را قادر می‌سازد از نظر روانی زندگی را با همه‌ی رنج‌ها و مصائب و سختی‌ها تحمل کنیم، احساس معنی‌دار بودن و هدفمند بودن زندگی است.
هدف از زندگی یعنی دلیلی برای هستی ما وجود دارد، یعنی وظیفه‌ای مهم داریم، یعنی هستی ما پر معناست و معنی زندگی از آنجاست که تجربه‌ی زندگی کردنمان هر لحظه باعث شادکامی و سرخوشی ما می‌شود، یعنی زندگی معنی‌دار ما ارزش زیستن دارد.
وقتی حس هدفمندی و احساس پرمعنا بودن زندگی را از دست بدهید، احساساتی را که باعث تعالی معنوی شما و شناخت آن در زندگیتان می‌شود، گم می‌کنید. شما از منبع درونی آرامش خود جدا می‌شوید، و بی‌نتیجه تلاش می‌کنید چیزی یا کسی را پیدا کنید که خلاء را پر کند. شما زنده‌اید، اما حقیقتاً و کاملاً زندگی نمی‌کنید. شما شادمانی حقیقی را کم دارید.
شاید همین حالا چنین تجربه‌ای دارید. شاید احساس می کنید در زندگی یا رابطه‌ای گیر افتاده‌اید که آنچه را انتظار داشتید به شما نمی‌دهد. شاید سالها کار کرده‌اید تا به جایی برسید و حالا که همه چیز دارید، اصلاً مطمئن نیستید آنچه می‌خواستید همین بوده است. شاید تصور می‌کنید به دلیل اینکه هرچه را آرزو داشتید حالا دارید، باید همه‌ی امور زندگیتان به خوبی پیش برود، اما این طور نیست. شاید تا به حال احساس بلاتکلیفی می‌کردید و دلیل آن را نمی‌دانستید. یا شاید جوان هستید و نگرانید که اگر همین حالا تأمل نکنید و توجه نداشته باشید، همان عاقبت کسالت باری را خواهید داشت که والدینتان داشتند.
برای اینکه بتوانید از نظر معنوی دوباره متولد شوید، باید این سوالات مشکل را از خود بکنید:
من کیستم؟
آیا همان طور که می‌خواهم زندگی می‌کنم؟
آیا شاد هستم؟
چه چیزی باعث خوشحالی من می‌شود؟
برای اینکه راحت باشم، چه چیزی را باید رها کنم؟
این سوالها، در فرآیند تولد معنویتان مقیاسهایی هستند که شما را به سوی تجربه ی تازه و آزادانه در زندگی سوق می‌دهند. یعنی به بخشهایی از شخصیت خود توجه کنید که تا حالا به آن توجه نداشتید؛ با حقایقی از زندگی‌تان روبروشوید که آنها را پنهان می‌کردید و با رویاهایی مواجه می‌شوید که از آنها می‌گریخته‌اید. تولد هرگز آسان نیست. اما جایزه‌ی پیمودن این راه، زندگی کاملاً متفاوت خواهد بود.
بنابراین، اگر شما نیز در راه تولد معنوی خود هستید، بدانید که‌این اوقات قوی و مقدس زندگی شماست. نیروی تغییر و تحول کاملاً شما را در برگرفته است. مثل نیرویی عظیم شما را به مسیری درست هدایت می‌کند. تسلیم جریان انرژی آن شوید، و اگر از سرعت تغییر خود وحشت زده شدید، هر کاری بکنید، اما برنگردید و مسیر معکوس را در پیش نگیرید. هیچ جایی نیست که به آن سو بروید.
همان طور که رابرت فراست می گوید: همیشه تنها راه رسیدن، طی کردن مراحل است.
آنجا که راه را گم کردید
ابتدا، چه موقع از طبیعت اصلی خود دور شدیم؟ چه موقع مهمترین بخش خویش را از دست دادیم؟ همان موقع که به دنیا آمدیم. از زمانی که کودکانی خردسال هستیم، ارزشها و اعتقادات دیگران را می‌آموزیم، وآنها را متعلق به خود قلمداد می‌کنیم. این موضوع با پدر و مادرتان آغاز شد. آنان با گفتار و کردار خود، ارزشها و سنتهای خویش را به شما نشان دادند و آنها را به شما نیز منتقل کردند. شما آموختید که چگونه احساسات خود را ابراز کنید یا آنها را مخفی نگاه دارید. چگونه با اختلافات برخورد کنید، چگونه با دیگران رفتار کنید، چگونه مهر بورزید، چگونه عبادت کنید، اوقات بخصوص و روزهای عید را چگونه جشن بگیرید، چگونه میز غذا را تزیین کنید، چگونه تعطیلات خود را بگذرانید-این فهرست همچنان ادامه دارد. شما این موضوعات را مطالعه نکردید شما نگاه کردید، گوش دادید، و آموختید.
بسیاری از ما خودآگاهانه انتخاب نمی‌کنیم که مثل پدر و مادرمان بیندیشیم، رفتار کنیم، دوست داشته باشیم، راه برویم، صحبت کنیم یا غذا بخوریم. چنین چیزی دفعتاً رخ می‌دهد، گاهی این شباهتها چنان جزئی هستند که تا وقتی فردی دیگر به آنها اشاره نکند، حتی متوجه آن نیز نمی‌شویم. در چنین مواقعی ناباورانه پاسخ می‌دهیم: شوخی می‌کنی! اما من با آنها خیلی فرق دارم. شاید بله، شاید هم نه. اما مساله شباهتهای شماست.گاهی باید نگاهی به ارزش‌ها و سنت‌هایمان بکنیم و از میان آن‌ها، آن‌هایی را که به کیفیت بهتر زندگیمان منجر می‌شود، انتخاب کنیم و آن‌هایی را که از کیفیت زندگیمان می کاهند دور بریزیم.
چگونه رویاهایمان را فراموش کردیم
راه دیگری هم هست که ما خویشتن را گم کنیم: ما رویاها، امیدها و انتظارات والدین یا طبقه‌ی اجتماعی خود را آموختیم، و فضایی کم یا هیچ محلی برای آنچه خود می‌خواستیم، باقی نگذاشته‌ایم. هنوز در همان محله‌ی پدر و مادرمان زندگی می‌کنیم و همان عادات را ادامه می‌دهیم چون هیچ کس در خانواده‌مان این قاعده را نقض نکرده است.
گاهی انتخاب کردن راهی که دیگران انتظار دارند، شاید به طور اتفاقی واقعاً مطابق رویاهایتان باشد. اما اغلب راهی است که شما را از رویایتان، از ماجراهای شخصی‌تان و خویشتن شما دور می‌کند. سالها، شاید دهها سال بعد، بیدار می‌شوید و با این حقیقت روبرو می‌شوید که شما همان کاری را انجام دادید که دیگران صحیح می‌دانستند یا از شما انتظار داشتند، نه آنچه خودتان می‌خواستید.
تازمانی که نظام باورهای خود را بازنگری نکرده و آن بخشهایی را که خودآگاهانه انتخاب نکرده‌اید، دور نیفکنید، واقعاً رشد نمی کنید.
پیروی از ارزش گذاری دیگران، بر ارتباطات ما، جهان بینی فردی ما، نظام اخلاقی ما، روش تربیت فرزندانمان و طریقی که برای خود ارزش قایل می‌شویم، تاثیر می‌گذارد. تعجبی ندارد که بسیاری از ما احساس خوبی راجع به زندگی خود نداریم: خویشتن درونی ما در زیر بایدهای دیگران مدفون شده است. البته باید در نظر داشت که بسیاری از ما بر علیه همه‌ی "بایدها و ارزشهای" والدینمان و فرهنگمان قیام می‌کنیم و سعی می‌کنیم کاملاً در خلاف جهت ارزش‌های خانوادگی عمل کنیم. اما باید بدانیم که کاملاً مطیع بودن با کاملاً مخالف بودن هیچ تفاوتی ندارد چون در نهایت ما انتخاب نکرده‌ایم فقط غیرارادی عکس‌العمل نشان داده‌ایم و تجزیه و تحلیل نکرده‌ایم. مطمئن باشید اگر بدون تفکری عمیق در مقابل همه بایدها بایستید، باز هم احساس خوبی نخواهید داشت. 
پرداختن بهای هماهنگی
وقتی خودآگاه اجتماع را در نظر بگیریم، عجیب نیست که بسیاری از ما بسیار تلاش کرده‌ایم همرنگ جماعت شویم-این بخشی از نظام ارزشی ماست که از نظر اجتماعی و سیاسی مثل دیگران باشیم، بدانیم چه چیزی مطابق مد است وچه چیزی پسندیده است و چه چیزی زشت شمرده می‌شود. ما این گونه آموزش یافته‌ایم که مثل دیگران باشیم نه‌اینکه دریابیم خویشتن واقعی ما چگونه است. از میان ما آنان که متفاوت هستند و همرنگ جماعت نیستند، وادار میشوند زجر بکشند و احساس شکست کنند.
ما خیلی از تجربیات را از دست می‌دهیم چون می‌ترسیم دیگران ما را طرد کنند. آن‌قدر در آرزوی تعلق داشتن به جمع و مورد قبول واقع شدن هستیم که حاضریم برای اینکه بتوانیم چند نفر را دوست بنامیم، شخصیت حقیقی خود را فراموش کنیم. البته آن دوستان خود واقعی ما را نمی‌شناسند. آنان فقط آن قسمت از شخصیت ما را می‌شناسند که خیال می‌کردیم قبولش دارند ما بدقت بقیه ی وجود مان را پنهان می کنیم.
 رها کردن آنچه آشناست و به نظربی خطر می آید، و پذیرای امور تازه شدن، شجاعت زیادی لازم دارد.
اما در چیزی که معنای خود را از دست داده است، امنیتی وجود ندارد. ماجرا و هیجان اولویت دارد.
چون حرکت زندگی به همراه دارد، و قدرت در تغییر است.
آلن کوهن

هر بار که آرزو، عقیده، خواسته یا عادتی را ترک کردید چون مورد قبول نبود، یا به دلیل آن مثل دیگران نبودید، یا انتظار آن نمی‌رفت، یا تا به حال کسی چنین کاری نکرده بود، یا در صورت انجام آن از قضاوت دیگران می‌ترسیدید، بخشی از خویشتن حقیقی خود را فدا کرده‌اید. هر چه بیشتر از دست دهید، از وجود حقیقی شما کمتر باقی می‌ماند. گاهی، شاید آنچنان در زیر بار ارزشهای دیگران مدفون شده‌اید که وقتی سعی دارید خود را بیابید، دیگر واقعاً کسی وجود ندارد و هنگامی که دیگر خود را نشناسید، نمی‌توانید با دیگران یا به تنهایی شادمانی حقیقی را تجربه کنید.
وقتی برای خاطر آرزوها و ارزشهای دیگران از آرزوها و معیارهای خود دست می‌کشید، قدرت خود را تسلیم می‌کنید. هرچه بیشتر حقیقت خود را فدا کنید، احساس ناتوانی بیشتری می‌کنید.
چگونه باید دوباره قدرت خود را به دست آورید؟ باید به حقیقت اصلی وجود خود، ارزش های خود و الهامات درونی خود توجه و مطابق آن زندگی کنید.
وقتی کودکی متولد می‌شود، از شکم مادر خود خارج می‌شود، از محفظه‌ای که او را در بر داشته است، آزاد می‌شود، و با تنفس و خون از ماوای اولیه‌ی خود بیرون می‌آید. این خروج برای بقای نوزاد ضروری است. طفل دیگر نمی‌تواند درون حصارهایی که او را احاطه کرده است، رشد کند و طولی نخواهد کشید که آنچه زمانی او را تغذیه می‌کرد، باعث نابودی او خواهد شد، مگر اینکه خود را از آن برهاند.
بنابراین تولد دوباره ی خود، یعنی آن بخش هایی از وجودتان را که دیگر باعث رشد و پیشرفت شما نمی‌شود، رها کنید و برای شروع، تمام عقاید و ارزشها و مسئولیت هایی را که متعلق به خودتان نبوده است، به کناری نهید. یعنی با فردی که دیگران می‌خواهند باشید خداحافظی کنید و شخصیتی را به وجود آورید که خود می‌خواهید.
در مسیر بازگشت به وجود اصلی خود، اولین ایستگاه صداقت است.
زندگی با صداقت یعنی در واقع همان کسی باشید که به نظر می‌آیید. عقاید شما، ارزشهایتان، تعهداتتان – حقیقت درونی شما – همه در روش زندگی شما منعکس می‌شود. هر چه بیشتر مطابق با حقیقت اصلی وجود خود زندگی کنید، صلح و آرامش بیشتری را به زندگی خود راه داده‌اید.
زندگی صادقانه یعنی:
• در روابطتان به آنچه در حد شما نیست، قانع نشوید.
• آنچه را می‌خواهید و به آن نیاز دارید، از دیگران تقاضا کنید.
• حقیقت وجودی خود را بیان کنید،حتی اگر تنش یا اختلاف ایجاد کند.
• به طریقی رفتار کنید که با معیارهای شخصی شما هماهنگ است.
• براساس آنچه خودتان به آن معتقدید، انتخاب کنید نه براساس عقاید دیگران.
زندگی بدون صداقت، نیروی بسیار زیادی می طلبد. این حالت از نظر فکری و عاطفی بسیار خسته کننده است. چون وجود درونی شما با نحوه‌ی ظاهری رفتار شما هماهنگ نیست. مجسم کنید روی رودخانه‌ای ایستاده‌اید و هر پای شما روی قایقی جداگانه است. یک قایق نشان دهنده‌ی ارزشهای شما و دیگری نشانه‌ی رفتاری شماست. تا وقتی آن دو قایق به هم نزدیک باشند، حالتان خوب است، اما وقتی آن دو از هم فاصله می‌گیرند، ایستادن روی هر دو قایق مشکل می‌شود. هرچه آن دو قایق از هم بیشتر فاصله بگیرند، ایستادن روی هر دوی آنها برایتان سخت‌تر می‌شود، تا اینکه یک وقت، آن دو قایق آن قدر از هم فاصله می گیرند که شما در آب می‌افتید.
هرچه فاصله‌ی رفتارتان از ارزشهای شخصی شما بیشتر باشد، زندگی شادمان روزمره برایتان دشوارتر می‌شود و اضطراب درونی بیشتری خواهید داشت. مجبور خواهید شد برای حفظ تعادل جسمی و روحی بیشتر به خود فشار بیاورید، تا آنکه دفعتاً سیستم شما در هم می‌ریزد. این حالت شاید به صورت بیماری، تنش یا فروپاشی روحی و آشفتگی بروز کند.
آزمایش اصالت شخصیت
این راه ساده‌ای است تا دریابید در چه مواقعی مطابق ارزشهای شخصی خود رفتار نکرده‌اید، و می‌توانید از همین حالا این آزمایش را انجام دهید:
هر یک ساعت یک بار بررسی کنید که رفتار و گفتارتان در طول شصت دقیقه‌ی گذشته مطابق با ارزشها و شخصیت اصلی شما بوده است یا نه.
البته برای این کار ابتدا باید ارزش‌های خود را کاملاً بشناسید. بهتر است در ابتدا لیست ارزش‌های خود را تهیه کنید.
ساعتی را که گذشت در فکرتان مرور کنید، و هر جایی که احساس ناراحتی کردید، نمایش ذهنتان را متوقف کنید و دقت کنید که چه اتفاقی افتاد. آیا تظاهر می‌کردید که سخن تمسخرآمیز شوهرتان شما را ناراحت نکرده است؟ آیا ساکت به قضاوتهای دوستتان درباره‌ی کسی که دوستش دارید، گوش کردید و از آن شخص دفاع نکردید؟ آیا غذای مضری خوردید که به خود قول داده بودید آن را نمی‌خورید؟
از تعداد دفعاتی که در طول روز، متفاوت از شخصیت اصلی خود رفتار می کنید، متعجب خواهید شد، مثل دفعاتی که واقعاً ناراحت شدید اما لبخند زدید، از اظهار علاقه‌ی قلبی خوداری کردید، موافقت کردید کاری انجام دهید که به صلاح شما نبوده است، یا رفتاری داشتید که دیگری احساس راحتی کند ولی خودتان معذب بودید.
فرض کنیم این آزمایش صداقت شخصی را انجام دادید و متوجه شدید به طور متوسط در هر ساعت پنج اتفاق می‌افتد که صددرصد شخصیت حقیقی خود را نشان نمی‌دهید. حالا ساعات بیداری (مثلاً، شانزده ساعت) را ضرب‌ در پنج کنید. حاصل آن هشتاد است. این هشتاد رفتار کوچکی را که انجام می دهید یا سخنانی را که هر روز بر زبان می آورید و هماهنگ با حقیقت درونی شما نیستند، ضرب در 365 کنید. حاصل آن 26200 است. یعنی، هر سال 29200 دفعه به ارزشها و اعتقادات شخصی خود خیانت می کنید، کاری می‌کنید یا حرفی می زنید که عمیقاً احساس می‌کنید درست نیست. و هر بار که چنین چیزی روی می دهد، باعث تنش جسمی و عاطفی در سیستم بدنی خود می‌شوید.
حالا فرض کنیم چهل و پنج ساله هستید. هشت سال اول زندگی را به حساب نمی آوریم. هشت را از چهل و پنج کم می‌کنیم. سی و هفت سال باقی می ماند. بعد سی و هفت سال را ضربدر 29200 رویداد می‌کنیم. حاصل  1080400 است! شما تا به حال 1080400 دفعه در زندگی تان به وجود حقیقی خود خیانت کرده‌اید، 1080400 دفعه ظاهر شما از باطن‌تان متفاوت بوده است.
در زندگی ما هیچ کس به‌اندازه ی خودمان به ما خیانت نمی‌کند.
به‌این ترتیب تعجبی ندارد که وقتی به بیست سالگی می رسیم، از وضعیت خود احساس ناراحتی می‌کنیم، و در سی سالگی و چهل سالگی حتی در شرایط بسیار ناراحت کننده‌ی معنوی هستیم. پس لحظات ناب چه می‌شود؟ چگونه می‌توانیم چنین لحظاتی را تجربه کنیم وقتی حتی خودمان کاملاً وجود خود را به تحقق نرسانده‌ایم؟
اگر همین امروز در هر ساعت اصالت رفتارهای خود را آزمایش کنید، طولی نمی کشد متوجه می‌شوید که در تمام حیطه های زندگی تان مطابق با انتظارات دیگران زندگی می کنید. شما خود را هنگام خیانت به ارزشهای خود غافلگیر می کنید، و در آن موقع، آزاد خواهید بود که انتخاب کنید حقیقتاً خودتان باشید. حتی پس از یک هفته که آزمایش اصالت رفتار را انجام دادید احساس خواهید کرد که بیش از هر موقع دیگر آرام و پر قدرت هستید.
به‌این ترتیب آماده خواهید بود شادمانی حقیقی را که همیشه در دسترستان بوده است، کشف کنید، که باعث خوشنودی شما می‌شود.
مساله ی مهم این است که هر لحظه بتوانیم آنچه را هستیم فدای آنچه می‌توانیم باشیم، کنیم.
شارل دو بوا
ما باید جرات (نه) گفتن به چیزهایی را که باعث شادمانی و زندگی ما بر اساس ارزشهای وجودیمان نمی‌شود، پیدا کنیم.
این موضوع به همین آسانی که به نظر می‌رسد نیست. (نه) گفتن شاید به معنی قطع رابطه با افراد، مکانها، چیزها و تفکراتی باشد که مدتها داشته‌اید. این شاید به معنی تصمیم گیریهایی باشد که بقیه تأییدش نمی‌کنند. ممکن است باعث رها کردن ارزشها و شاخصهای قدیمی ‌شود قبل از اینکه کاملاً ارزشها و معیارهایی جدید را شکل دهید، و این حالت یعنی برای مدتی در حالت برزخ عاطفی به سر بردن – شما می دانید که فرد قبلی نیستید اما هنوز هم کاملاً مطمئن نیستید که به چه شخصی تبدیل شده‌اید.
اما در زیر هر (نه) یک بله پنهان شده است. وقتی به چیزی که دیگر درست نمی پندارید (نه) می‌گویید، به آنچه وجودتان را قدرتمند می‌سازد بله می‌گویید. وقتی به دوستی با افرادیکه موجب رشد و ارتقای شما نمی‌شوند (نه) می‌گویید، به دوستان جدیدی که بزودی وارد زندگی‌تان می‌شوند، بله می‌گویید. وقتی از نادیده گرفتن اصول و عقاید خود برای موفقیت شغلی امتناع می کنید و به‌این عمل (نه) می‌گویید، به سطح جدیدی از عزت نفس برای خود بله گفته‌اید. وقتی در رابطه‌ای به رفتاری که مناسب شأن شما نیست (نه) می‌گویید، به عشق و حمایت از خود بله گفته‌اید.
آنچه را به آن ایمان دارید، ابراز کنید در نتیجه گفته هایتان به خویشتن حقیقی خودتان نزدیکتر می شوید.
سفر به سوی کمال
روی گرداندن از شخصیت قبلی همیشه باید در کمال محبت انجام شود. در نظر داشته باشید که فرآیند تولد نیز با عشق آغاز شده است. به همین ترتیب نباید سفر شما به سوی کمال انکار گذشته تان باشد، بلکه باید تائید آینده شما گردد. این مساله ی خوب و بد در زندگی شما نیست، بلکه چیزی است که به شما کمک می‌کند یا شما را از پیشرفت باز می‌دارد. فقط به دلیل اینکه یک روش جدید انتخاب کرده‌اید به معنی اشتباه بودن روش قدیمی نیست. برگزیدن ارزشهای تازه به معنی نادرست بودن معیارهای گذشته نیست (نه). ما باید بیاموزیم بی آنکه آنچه را ترک می‌کنیم غلط بپنداریم یا خود را به دلیل دیر ترک کردن آن مقصر بدانیم، بتوانیم (نه) بگوییم.
برای رشد یافتن، وقتی باید افراد یا کارهایی را که دوست دارید بدون قضاوت رها کنید، مرحله‌ای سخت را طی می‌نمایید. گاهی این احساس آن قدر شدید است که می ترسید مبادا نتوانید آن را رها کنید، در نتیجه برای اینکه بتوانید رها شوید، تصمیم می گیرید آن احساس را در خود بکشید. وقت آن فرا رسیده که آن رابطه را به پایان برسانید، اما تا وقتی احساسات زیادی به آن دارید، این کار بسیار آزارنده است. بنابراین دلایلی پیدا می کنید تا از شخص مقابل متنفر شوید، یا در مورد شغل، از کارشان تنفر پیدا کنید. در این صورت، ترک کردن آسانتر می‌شود، چون رنج فقدان را متحمل نمی شوید. اما در نتیجه، خود را از عشقی که مدت زیادی پرورشش داده‌اید، محروم می‌سازید.
برای اینکه تغییری در زندگی خود به وجود آورید، لازم نیست چیزی را اشتباه قلمداد کنید. بهترین دلیل آن است که زمانش فرا رسیده است.
تنها زندگی ارزشمند، نوع ماجراجویانه ی آن است. در چنین حیاتی، شخصیت برجسته کسی است که نمی‌ترسد. او از آنچه دیگران می اندیشند، نمی‌ترسد. سرعت و اهداف خود را با سرعت و هدف‌های اطرافیانش تطبیق نمی‌دهد. او اندیشه های خود را دارد، بنا به سلیقه‌ی خویش مطالعه می‌کند، رویاهای خود را در سر دارد، و طبق قوانین اخلاقی خویش زندگی می‌کند. شاید جماعت به سویی دیگر روانه شوند و از جایی فرار کنند، اما کسیکه زندگی ماجراجویانه دارد، وقتی تنها می‌ماند نمی‌هراسد.
رایموند. ب فاسدیک
کشف دوباره‌ی زندگیتان به معنی استعفا از شغلتان، یا طلاق یا عزیمت به روستا نیست. شاید به ‌این معنی باشد که کارهای همیشگی را به گونه‌ای متفاوت انجام دهید. امروز، یا شاید فردا، فرصتها ی بسیاری سر راهتان قرار می‌گیرد تا انتخابی متفاوت انجام دهید.- تا به بخش گمشده‌ی وجودتان یا جنبه‌ای که تاکنون کسی شاهد آن نبوده است، اجازه‌ی ابراز وجود دهید، چیزی را بپوشید یا بگویید که می‌خواستید ولی روش همیشگی شما نبوده است.
شما کیستید؟
همانطور که تولد دوباره ی شما آغاز میشود، اینها برخی از سوالاتی است که باید از خود بکنید. این سوالها به گونه‌ای طرح شده است که قسمتهای مخفی وجودتان را آشکار می‌کند. به دقت در مورد آنها فکر کنید. آنها را عمیقاً به ذهنتان بسپارید، مثل دانه‌ای که می کارید. و بعد صبور باشید. عجله نکنید که پاسخ شما بزودی آشکار شود.
اینها سوالاتی خوب است که راجع به آنها با کسانیکه دوستشان دارید صحبت کنید. همچنین برای نوشتن نیز مناسبند. همان طور که تغییر می‌کنید و بیشتر از وجود خویش آگاه می شوید، پاسخها تغییر خواهد کرد. بدانید که فقط با طرح این سوالها از خود، سفرتان به سوی وجود واقعیتان و لحظه های ناب حقیقی آغاز شده است.
من کیستم؟
1- من چه رفتارها و حرکاتی را به طور اکتسابی از خانواده‌ام آموخته‌ام که مرا از ابراز شخصیت واقعی‌ام باز می‌دارد. (ارتباط برقرار کردن، ابراز عشق و محبت، مراقبتهای جسمی، قواعد شغلی، باورهای سیاسی و معنوی، و غیره)
2- اعضای خانواده ام با افرادی که مثل ما نبودند چگونه رفتار می کردند و نسبت به آنان چه قضاوتی داشتند؟ آیا برای من آسان است که متفاوت باشم؟
3- برای این که انتظار دیگران، را برآورده کنم، کدام آرزو یا اعتقاد خود را فدا کرده، تغییر داده یا به کناری نهاده‌ام؟
4- از ترس عدم تائید دیگران، هم در گذشته و هم حالا، چه بخشی ازخود را مخفی کرده‌ام؟ چه بخشی راحتی از خودم نیز پنهان نموده‌ام؟
5- هم حالا و هم در گذشته از چه راههایی تلاش کرده‌ام همرنگ جماعت باشم که در نتیجه ارزش‌های خود را نادیده گرفته یا خود را تغییر داده‌ام؟
6- در گذشته چه کارهایی کرده‌ام که ضرورت انجام آنها را حس کرده بودم، ولی کاملاً نمی‌خواستم آنها را انجام دهم؟
7- حالا لزوم انجام دادن چه کاری را حس می‌کنم، اما عمیقاً نمی خواهم آن گونه عمل کنم؟
8- هنوز چه عادات و سنتهایی دارم که بیش از آنکه مطابق ارزشهای من باشد، مبنی بر معیارهای عامه است؟
9- معیارها و باورهای من چیستند؟ اگر صد در صد مطابق با آنها رفتار کنم، زندگی‌ام چگونه خواهد بود؟ نزدیکانم چه عکس‌العملی خواهند داشت؟
10- آیا جایی که می خواهم و به روشی که می خواهم زندگی می‌کنم یا بر اساس خواست دیگری؟ چه چیزی را باید تغییر دهم که روش زندگی ام مطابق با آرزو هایم باشد؟
11- برای نمایان و فعال کردن جنبه های مخفی و نیکوی وجودم چه باید بکنم؟
12- برای رشد بیشترچه چیزی را باید رها کنم؟

13- آیا من شاد هستم؟ چه چیزی خوشحالم می‌کند؟

منبع:http://www.ravanpajoh.com